ساعت پنج از شرکت زدم بیرون. تو پارکینگ که بودم با خودم درگیر بودم که من ابن کارو دوست دارم؟ چرا انقدر زود تکراری شد برام؟ چه مرضی دارم که همش دنبال چالشم! چند وقت پیش با همسری راجع بهش،بلند بلند فکر میکردم و نتیجه گرفتم فعلا همینو برم جلو.

رسیدم خونه خیلی گرسنم بود، چون نهار نون پنیر خورده بودم! شب قبلش پنیر درست کردم و چقدرررر خوشمزه شد! اصلا صبح به امید خوردن پنیر سریع پریدم پایین! دیگه از همون بردم آفیس واسه نهارمو با چایی شیرین خوردم. خیلیم چسبید!

رسیدم سریع شوید پلو درست کردم و تهشم تن ماهی گذاشتم! همزمان هم شیرینی قرابیه (قراویه!) که مدتی بود دوست داشتم درست کنم ولی بخاطر دغدغه وزن نزدیکش نمیرفتم. دیگه دیدم بیخودی گیر دادم نه میره بالا نه میاد پایین بزار حداقل خوش بگذره😁

دوستم پیام داد بریم پیاده روی بهش،گفتم یه ساعت بعد که بتونم غذامو بخورم و بعدشم استراحتی کنم و چایی بابونه با قرابیه بزنم! یه مدته به پیشنهاد دوستم عصرا چای بابونه میخورم واسه تپش قلب شب هام! نمیدونم از اینه یا نه ولی انگار بهتر شده! فقط کاش،تو خونه سکوت بود و یه حالی با چاییم میکردم که پر از سر و صدای پسراست!!!

این هفته هفته آخر مدرسه هست و از هفته بعد پسرا خونه ان! کمپ هم که نمیرن و خدا به فریاد برسه!