این روزا خیلی پسرا رو میبریم بیرون که نهایت استفاده از تابستون رو ببریم! هر سری هم تقریبا تنها نیستیم! کارایی که برای خانواده دوستمونم انجام میدیم همچنان ادامه داره تا بگذرونن این روزا رو.دو روز دیگه برمیگردن ایران ایشالا. دیروز همسری رو پروژش کار میکرد گفتم بچه ها رو ببرم بیرون. دوستم و پسرش هم اومدن و نمیدونم چرا فسقلی ما و پسر دوستم در حد کارد و پنیر جنگ دارن با هم. البته که فسقلی من برای فان اذیت میکنه ولی پسر دوستم جدی میگیره و دعواشون میشه. تقریبا تا شب بیرون بودیم. رسیدم کارای بچه ها رو انجام دادم. کارای خودمم کردم. دیگه تا میوه بخوریم و کمی حرف بزنیم دیر وقت بود که دوست همسری پیام داد فردا بیایین بریم فلان لیک. من میخواستم امروزو دیگه برای خودمون باشیم و شاید بمونم خونه و عصر یه پیاده روی کوچیک کنم. که دیدم ماشین لازم دارن و قرار شد من و همسری هر دو ماشین برداریم. هر چی بود گفتم عیب نداره امروزم بگذره. رفتیم و به پسرا خوش،گذشت واقعا. آب دریاچه گرم بود و حسابی شنا کردن. برگشتیم دوستم و پسرش اومدن خونمون چون پسرا میخواستن با هم باشن. تا عصر بودن و رفتنی بیرون اون یکی دوستم و مادرش دم درمون بودن که ظرفامو اورده بودن و برای خداحافظی اومده بودن. زمان پرواز رو پرسیدم و متاسفانه از طرف همسرم تعارف زدم که میبرنتون فرودگاه و اونا هم دقیقا همینو مبخواستن و فرودگاه تو ونکوره و یعنز یک روز کامل همسری باید بره ونکور و برگرده. حس خستگی شدید داریم هر دومون و واقعا احتیاج به تنهایی داریم. به همسری میگیم بیا این سری خواستیم بریم جایی خودمون چهارتایی بریم کمی با هم وقت بگذرونیم. تو شلوغیا واقعا از بچه ها دور میشیم. ببینیم میتونیم عمل کنیم به قولمون یا نه.

خونه بالاخره خلوت شد. پسرا تی وی میبینن خیلی آروم. همسری رفتن بیرون. نهار رو دیر زدیم و دیگه شام نمیپزم. منم نشستم این کتاب کت و کلفت رو بخونم برای امتحان پیش روم!