برنامه ها به روال خود خوب پیش میرن. پسرا فراتر از انتظارمون تو پیاده روی و دوچرخه سواری راه میان شکر خدا. البته که خوب شدن هوا هم بی دلیل نیست. ویکند قبلی خونه یکی از بچه ها دعوت بودیم و همون روز به پیشنهاد پسری تا کتابخونه رفتیم که یه کتابی بگیره. زودتر راهی شدیم با دوچرخه و یه ساعتی هم نشستیم تو کتابخونه کتاب خوندیم هر چهارتامون و برگشتیم و رفتیم مهمونی. خیلی شب خوبی بود و فقط ما بودیم و همین کیفیت مصاحبتمون رو به نظرم بالا برد. خیلی وقت بود دو خانواده تکی با هم نبودیم و انرژیشونو خیلی دوست داشتم. همون شب دعوتشون کردم این ویکند بیان خونمون که برا خواهر اون یکی دوستمون گودبای پارتی بگیریم که برمیگرده ایران. دوست نداشت کانادا رو و تصمیم گرفته برگرده. منم پنج شنبه جمعه رو موندم از خونه کار کنم و هر دو روز رو پسرا رو بردیم و اوردیم از ندرسه و دلم برا مسیر پیاده روی مدرسه تنگولیده بود. معلم موسیقی شازده هم تا منودید گفت پسرت استعداد خوبی داره و خیلی خوب نت ها رو میفهمه فقط با شنیدن آهنگ! اینو معلم قبلیش تو ایرانم گفته بود. خلاصه که گفت اگه بخواهین میتونین ببرینش کلاس خصوصی. الان تو مدرسه موسیقی جزو دروس مدرسه هست و شازده ویلون میزنه. و محص رضای خدا اصلا تو خونه یکبارم تمرین نمیکنه! دیگه منم گفتم باید با خود شازده حرف بزنم ببینم میخواد یا نه. آخرین بار فرمودن مامان جان هر تصمیمی در مورد من میگیری خودم باید نظر بدم؛) امسالم میره میدل اسکول که اینجا دو حالت فرانسوی زبان و انگلیسی زبان رو میتونه انتخاب کنه. خودش مبخواد بره فرانسوی زبان ولی همسری میگه حتما بره انگلیسی! چون ما فرانسه بلد نیستیم و کمکی تو درسا بخواد نمیتونیم همراهیش کنیم. منم از این دید کاملا موافقم. خصوصا که دیگه تو میدل باید خودم روش کار کنم که برا دبیرستان اماده بشه. از طرفی تو سن کم و محیط مدرسه راحت زبان بعدی رو میتونه یاد بگیره که خب اضافه شدن هر زبانی جدا از مزیتهاش رو ذهن و یادگیری یه مسیر جدید جلو پاش میزاره. نمیدونم فعلا که نتونستم تصمیم نهایی رو بگیرم ولی دلم بیشتر با انگلیسی زبانه.

جمعه که مهمون داشتم شب قبلش یه سری چیزمیزا رو اماده کردم که جمعه فقط دم اومدنشون اشپزی کنم. مایع لازانیا رو شب قبلش درست کردم. میگوها رو ریختم تو ظرف مزه دار شه. مرغا رو هم نواری برش دادم ریختم تو زعفرون. دیگه ساعت چهار بود با همسری شروع کردیم درست کردن غذاها رو و قرارمون برای پنج و نیم و شش بود که شکر خدا ساعت شش اومدن و دقیقا وقتی اخرین غذا رو فرستادم تو فر که گرم بمونن! زمان بندی خوبی بود!

غذاها از نظرشون خیلی خوشمزه بود و خودمم راصی بودم به ویژه میگو که برای اولین بار با سس پرتقال درستش کردم و واقعا مزه خیلی جدید و خوبی میداد. عاشقش شدم اصلا. دیگه بعد شامم نشستیم رو همون میز غذا خوری تا پاسی از شب و حتی به ترک دیوار هم خندیدیم و خیلی خیلی بهمون خوش گذشت. 

صبح قرار بود طبق روال همه ویکندا صبح قبل طلوع راهی شیم و طلوع رو ببینیم و برگردیم. منتها بدن من قشنگ احتیاج به خواب بیشتر داشت. پریود شده بودم و منم شیک گرفتم خوابیدم. صبونه هم دلم قهوه و کیک میخواست که بعد خوردنش پیاده راهی هیلساید شدم. پسرا و همسری با دوچرخه راهی شدن و من اصلا کشش دوچرخه نداشتم.اولین بار بود این مسیر رو پیاده رفتم و به نظرم خیلی هم دور نیومد. یه کم داخل پاساژ چرخیدیم و نمیدونم چی شد پریدیم اسپورت چک و برا پسرا کتونی گرفتیم! دیگه اونا رو هم همسری اویزون دوچرخش کرد و راهی شدن. من پیاده و پسرا با دوچرخه. خیلی خوب پیاده روی کردم و فقط حیف اصلا حواسم نبود هدست بردارم که مسیر رو به یه چیزی گوش بدم. رسیدیم از میگوی دیشب زدیم با اسفناج فراوان! و افتادم رو مبل. دلم میخواد عصر با همسری دوتایی بریم سمت دان تاون. شنبه ها اونجا شلوغه معمولا و دوست دارم دوتا مغازه که جیز نیزای قدیمی دکوری دارن رو سر بزنم. جدیدا دوست دارم جیزمیزای ریز قدیمی بزارم تو خونه! خدا مرض جدیدمو شفا بده. فردا هم یه هایک هست و دوست دارم اونم برم.