ثبت لحظاتی از عمرم

هجده بهمن 93

آخر ساله تقریبا. امسال زودترخونه تکانی رو شروع کردم و در یه حرکت انتحاری وقتی همسرم فریزر رو تمیز کرد و رفت برای خرید کل کابینتا رو خالی کردم و از ته تمیزشون کردم. برای اولین بار بود که همچین کاری میکردم. منتها تا تموم شدن کل کارای آشپزخونه چند روزی زمان لازم شد. بعدشم دکور خونه رو عوض کردم و در حینش کارای سالن هم تموم شد. البته جابجایی وسایل با همسری بود که مثل همیشه مو به مو چیزاییکه می خواستم رو برام جابجا کرد و منم جارو کشیدم و گردگیری و پسری هم کلی خوش بحالش بود و ذوق میکرد. دکور خونه شد همونی که میخواستم. پذیرایی جدا شد و نشیمن هم جدا. جا برا مانور دادن پسرک در حین قایم موشک بازی که عاشقشه هم مهیا گردید. امسال بر خلاف هر سال دوست داشتم یه سری لوازم برا خونه بگیرم که همسری گفتن دست نگهدارم چون ممکنه پول لازم داشته باشن برا آخر سال که بالاخره با وامی که گرفتیم یه چیزی بخریم. منم حرف گوش کنننننن گفتم چشم. ولی احتمالا چند تا چیز کوچولو و لازم رو با پولایی که همینجوری آخر سال دستم میرسه بخرم که دلمون خوش باشههه هم اینکه حساب کتابای همسری بهم نمیخوره. خدا رو شکر امسال خرید لباس نداریم. لباسای پسری رو از مکه گرفتم. خودم که تو عید واقعا دیدنیممم میشم هفته آخر بارداری!! همسری هم تا من نگم چی لازم داره هیچی نمیخره!!! که البته ایشونم لباس مناسب دارن خدا رو شکر!!

تو ماه هشت بارداری به سر میبرم و خدا رو هزار هزار مرتبه شکر که یک هزارم دردایی که سر پسری داشتم رو هنوز تجربه نکردم و بارداری راحتی رو پیش میبرم. البته یه دلیلش می تونه کوچک بودن شکمم و زیاد وزن اضافه نکردنم باشههه. این ماههای آخر برا وزن گرفتن نی نی همسری هر روز کباب تدارک می بینههه که واقعا می چسبه. وقتی می بینم بخاطرمون عصرا با اینکه وسیله نداریم دست پر میاد خونه و بهترینها رو برامون مهیا می کنههه واقعا خدا رو بخاطر این همه مسیولیت پذیریش که این کوچک ترین نمونشه برای داشتنش شکر میکنم.

پسرک نازنینم هر روز شیرین تر از دیروز دلبری می کنه و میخواد دستاشو بگیریم تا تی کنه.دیشب یهوو تصمیم گرفتم این دو روز رو نرم سر کار تا بمونم پیش پسری و نبرمش خونه مامان. هدفم هم این بود که به پسری حسابی خوش بگذره. پسرم حسابی عاشق در در شدههه و بدون وسیله هیچ جایی نمی تونیم ببریمش. صبح که بیدار شدیم و اومد رو تخت بغلم کرد و بیدارم کرد حسابی رو تخت باهاش بازی کردم و صبحانش رو به روش دلخواهش دادم بهش. دوست داره لقمه های کوچولو بزارم دهنش و خودش از جویدنش لذت ببره. یه ساعتی طول کشید صبحانه خوردنش. بعدشم لباس تنش کردم و برای اولین بار بردمش بیرون پیاده روی که ذوق عالم رو کرد. بعد برگشتمونمون هم حسابی باهاش بازی کردم و خندیدیم و بعد نهار و بازی و جمع و جور کردن راحت گرفت خوابید.

منم مشغول شستن سینک و کل پیش دستی ها و لیوانها و فنجونا و آبمیوه گیر شدم که همشون احتیاج به سفید کننده داشتن. باقی سفید کننده رو هم ریختم تو دستشویی و اونجا رو هم تمیز کردم. شام رو بار گذاشتم که نثار پلو و گوشت بخوریم. اون وسطا لباس عوض کردم و نماز خوندم و تی وی دیدم سایت سایپا رو هزار بار چک کردم و فعلا خبری نبود برای تحویل ماشینمون !و کلی وقت اضافی هم آوردم.

کلا این روزا عشق تو خونمون جریان داره. آرامش همراهش هست و شادی و قهقهه های پسری که ما رو هم می خندونه. خدایا به همه خونه ها و خونواده ها شادی و آرامش گلریزون کن و سلامتی رو چاشنی همه عزیزان این خانواده ها بکن. الهی آمین

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

جنسیت پسرم

وقتی هفته سیزده برای سونوی ان تی رفتم جنسیت بچه رو برام دختر تعیین کردن. خیلی برام فرقی نداشت جنسیت چی باشه چه دختر چه پسر هر کدوم برام مزایای خودش رو داشت ولی بخاطر پسرک نازم بدم نیومد که جنسیت نی نی پسر باشه که همبازی و دوست همدیگه بشن. سوای سایر مسایل که همیشه دغدغم هست در مورد دو جنس مخالف بچه تو خونه، ولی ته دلم دختر داشتن رو یه نعمت ناب از طرف خدا می دونستم. خلاصه که هفته هجده برای کنترل مجدد رفتم پیش همون دکتر سونوگراف قبلی و ازش خواستم جنسیت رو بگه که تو این هفته صد در صد درست باید گفته باشه و خلاصه از قضا دخترمون محجوب به حیا بود و خودشو نشون نمیداد و اینا صوبتااا و منو فرستاد برم بیرون و قدم بزنم و چیز شیرین بخورم و مجدد رفتم سونو کرد و بازم ناز داشت دخترم و کلی ماساژ و اینور بشو و اونور بشوووو بالاخره  دکتر تایید کرد که دخترههه.

خلاصه که پروسه اسم انتخاب کردن شروع شد که بازم طبق معمول با همسر عزیزتر از جان مثل اسم پسرک به توافق نرسیدیم و اسم پسرک شد همونی که همسری انتخاب کرد و سر این یکی هم این اواخر تسلیم شدم که هر چی همسری میخواد بشههه و بی خودی از الان حرصشو نخورم!!! قبل سفر حج یه خواب دیدم که رفتم سونو و بهم گفتن جنسیت پسرههه!!! وقتی به همسری تعریف کردم خیلی خوشش اومد که خوابم دقیقا همونطوری تعبیر بشه!!!

خلاصه که من هی خودم رو با زمان بارداری پسری مقایسه میکردم که خیلی وزنم نرفته بالا و شکمم کوچیک هست و همه متفق القول اظهار میکردن که شکم دختر و پسر فرق می کنه و این صوبتاااا و اکثرا هم میگفتن تابلو قراره دخمل بیارم!!! ولی من همچنان حساسیت داشتم سر وزن بچه که نکنه کم باشه با این سایز شکم!!! بعد سفر حج که رفتم دکتر برام سونو نوشت و ازش خواستم وزن رو هم تو سونو بنویسه!!! رفتیم سونو یه جای دیگه که دکترم تاکید کرده بود برم اونجا و خلاصه میان صحبتای عاقای سونوگراف شنیدیم که گفت جنسیت پسر!!!! جل الخالقققق دیگه عکس العمل من دیدن داشت که ول کن نبودم و هی می گفتم دکی جان مطمینی؟؟؟

اونم هی زوم میکرد روم به دیفال نی نی و می گفت ایناهاش دیگههه!!! خیلی هم پسره!!! و این گونه بود که خدا تغییر نعمت داد و دخترم رو پسر کرد و همسری به قدری خوشحال بود که گفت اسمشو هر چی تو بگی میذاریم!! ولی چشمم آب نمی خوره!!!

همشم فکر لباسایی هستم که برا دخترم از سفر حج خریدم!!! رویا پردازی های من با دخترک ناز صورتی پوشم که فدای سرم!!!!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

سفرنامه حج

از وقتی یادم میاد یکی از آرزوهام و دعاهام این بود که برم زیارت خانه خدا!! دعا کردن رو مادرم از بچگی به ما یاد دادههه همیشه بعد نمازش بلند بلند دعا میکرد و از ما هم میخواست تکرار کنیم. همیشه اول دعاش برای دیگران و به ویژه همسایه ها بود و در نهایت برای خودش بود. زیارت خونه خدا یکی از دعاهای ثابتش بود و هست و برای منم همینطور بوده.

الان که دقت می کنم می بینم همه دعاهایی که به واسطه مادرم یاد گرفتم و مروررش میکردم جزو دعاهای خوب بوده و اکثرا برای من مستجاب شدن و من همچنان اون دعاها رو پشت بند نمازم یا مواقعی که دلم جایی بلرزه تکرار می کنم.

دعا برای زیارت خانه خدا

دعا برای بچه دار شدن خانومای منتظر

دعا برای خانه دار شدن مستاجرها ...

و یک دعا که خودم اضافه کردم به این سری دعاها که خدایا کمکم کن بنده صالحت باشم و از شر شیطان حفظم کن و منو با بچه هام تو این دنیا امتحانم نکن لطفا!!!

و اما دو سال پیش بود که برای حج مبلغی رو واریز کردیم خودم و شوهرم، هنوز پسرک را نداشتیم.

فکر نمیکردم انقدر زود خدا سعادتش را نصیبم کند. کاملا اتفاقی از طریق پدرم فهمیدم ظرفیتهای امسال افزایش یافته وگرنه که اصن سراغش را هم نمیگرفتم. مثل همه کارهای دقیقه نودیم گرفتن گذرنامه من و پسرک به دقیقه نود موکول شد و بازم باعث حرص و جوش خوردن همسر بزرگوارم شدم ولی به هر حال آماده شد. گذرنامه در دو روز دیگر نوبرانه است واله!!!

اولین سری پروازها رو انتخاب کردم و همسرم نگذاشت اولین پرواز را که 26 آذر بود رزرو کنم و ترسید گذرنامه آماده نشود. پرواز دوم 6 دی بود که رزروش کردیم و مهیا برای سفر. یکی دو هفته ای مانده به سفر به اطرافیان هم اعلام کردیم که میرویممم!! روزی که میرفتیم همسرم به شدت استرس داشت. شب جالبی بود از همه خداحافظی و طلب حلالیت کردم تا جایی که می تونستیم. علی رغم اینکه رفتیم خواهر و برادرا رو دیدیم بازم ولی پدر و مادر شوهر و خواهر و برادراش شب اومدن خونمون. بعد رفتنشون خوابیدیم تا نصفه شبی سر حال باشیم. من که اصن خوابم نبرد و تازه استرسم بعد سوار شدن بر هواپیما شروع شد.

از وقتی تصمیم گرفتیم بریم حج و ثبت نام رو انجام دادیم کلی راجع به این سفر تحقیق کرده بودم از هر نظر و برا خودم کلی جو معنوی گرفته بودم و با مطالعاتم هم اشک میریختم داشتم میرفتم سرزمین وحی. جایی که افراد مقدسی اونجا قدم گذاشتن و نفس کشیدن و حرمت والایی داشت. فکر میکردم برسم اونجا گنجایش این بار معنوی رو نداشته باشم و دایما به هق هق بیافتممم ولی خب تو مدینه آروم بودممم و فکرشو نمیکردم انقدر خونسرد باشم با دیدن مسجد النبی و خیابونای اطرافش و جای قدم های پیامبرمون.

ساعت 2.5 شب با آژانس رفتبم ترمینال که مادرم و پدرم و خواهرم و سعید و خانومش اومده بودن برای بدرقه که خب خیلی شب سردی بود. از اونجا رفتیم فرودگاه و خیلی شب بدی بود ولی برای من زمان زود گذشت. تشریفات فرودگاه اعصاب خوردکن بود ولی پرواز تاخیر نداشت و راس ساعت 8.30 هواپیمای ماهان پرواز کرد و ما واقعا خسته و له بودیم بخاطر شب بیداری. همینطوری پسرک که بی خواب شده بود تو شلوغی و تو هواپیما هم نخوابید. تو هواپیما پسرک راحت بود و اذیت نکرد و همش مدیون برنامه بی بی انیشتینش بودم که ریخته بودیم تو تبلت و تو کل سفر عصای دستمون بود. وقتی رسیدیم جده هوا به شدت گرم بود و پسرک شر شر عرق میریخت و کل کارمون تو فرودگاه جده 15 مین هم نشد. این به اون در که تو ایران کلی معطل شدیم. تو اتوبوس کولر روشن بود و یخ و روی پسرک پتو کشیدم و وسط راه برای نهار نگه داشتن که خیلی بهم چسبید و حدود ساعت 7 عصر رسیدیم مدینه که پسرکم واقعا خسته و بیقرار بود و خودمون هم و روحانی ول کن سخنرانی هاش نبود. بالاخره رضایت دادن و کلید اتاقا رو تحویل دادن و رفتیم تو اتاق اول از همه پسرک رو حموم کردیم و بعد خودم و راهی شام شدیم و بعدش دلمون نیومد نریم مسجد النبی و راهی شدیم و پسرک خوابش گرفت ولی راحت نبود و منم خسته بودم و سریع برگشتیم و از خستگی بیهوش شدیم. من و پسرک تا صبح خوابیدیم ولی همسری ساعت 3.5 صبح بیدار شد و به همراه کاروان رفتن برای نماز صبح و زیارت که بار اول دور همی میرفتن و خیلی خسته شده بود گویا نماز صبحشون خیلی طولانی بوده. با توجه به شرایط خودم و وجود پسرک از اولش قصد نداشتم خودمو هلاک کنم و دم به دقیقه مسجد باشم و از این بابت واقعا خرسندممم.

بعد صبحانه راهی مسجد النبی شدیم و دیدیم که ای وای من اینجا برای خانوما هیچی نداره هیچیییییییییییی و هر بار میرفتیم یا تو حیاط قدم میزدیم و یا وقت نماز بود که تو قسمت مخصوص خانوما راهی میشدم و نماز میخوندم و روز آخر فقط وارد یه بخشی از مسجد شدم که مخصوص خانوما بود و خلوت بود و از همه مهمتر مفروش بود و پسرک رو گذاشتم کمی چهار دست و پا برای خودش بچرخههه بس که این مدت محدود بود و واقعا کلافه شده بود. کلی سر حال شد.

یه روز هم تو مدینه رفتیم سمت بازار اونم عصر رفتیم و شب برگشتیم. علی رغم همسفرامون که مسن بودن و هر روز بازار بودن و میلیون میلیون خرید میکردن و اونم چه خریدایی. طبق تحقیقاتی که کرده بودم از قبل و همینطور تایید مدیر هتل بر تحقیقاتم یه راست رفتیم همون پاساژی که میخواستیم و به نظرمون خوب بود و با قیمت خوب چیزای مفیدی خریدیم ولی دو نفری که همراهمون بودن برگشتن و به نظرشون خیلی گرون بود و اصلا نگاه به مغازه هم نکردن!!! ولی من هنوزم میگم اون پاساژ بهترین پاساژی بود که رفتممم و کاش بیشتر ازش خرید میکردم. برای بچه ها کلی لباس تو خونه ای و بادی و انواع چیزای مورد نیازشون رو به قیمت باور نکردنی در برابر ایران خریدم. اسم پاساژ هم هرم پلازا بود و فروشگاه سیتی مکس رو من اونجا پسندیدم. یه فروشگاه هم تو اون پاساژ بود مثل رفاه خودمون که همه چی بود توش و قصدمون خرید خوراکی بود و رفتیم توش و یهوو چشمون افتاد به گوشتکوب برقی و کتری برقی که مورد نیازمون بود و دیدیم که قیمتش واقعا چند برابر کمتر از ایران بود و خلاصه یه گوشتکوب برقی هم خریدیم به قیمت 150 ریال کنوود 450 وات که تو ایران حدود 400 قیمتش بود. دیگه کتری رو نخریدیم و گفتیم ممکنه برا جابجاییش برامون درد سر شه خصوصا که قیمتشم خیلی با ایران فرقی نمیکردو ارزون بود.

روز قبل مکه رفتن چمدونا رو بستیم و فرستادیم رفت مکه و فقط لباسای احرام و ساک دستی های پسرک رو نگه داشتیم که خودش دو سه ساک میشد!!! اون روز حس میکردم تازه داره سفرم شروع میشه. هیجان خاصی داشتم. تا اینجای سفر لحظه ای نه خسته شدم نه اذیت شدم نه عصبانی شدم. به خودمون قول داده بودیم که تو این سفر اصن خودمونو اذیت نکنیم و حسابی حالشو ببریم که شکر خدا همینطور شد.

لباسای سفید رو پوشیدیم و بعد از نهار و نماز ظهر راهی سالن اجتماعات هتل شدیم تا ما رو از نظر معنوی آماده احرام کنن تا اتاقا هم توسط عوامل هتل چک بشه که خلاصه چند نفری مجبور به پرداخت غرامت شدن متاسفانه!!! وقتی سوار اتوبوس میشدیم یکی بهمون تیکه انداخت که چرا این همه ساک برداشتین و بزارین تو بار و اینااا و ما اصن نفهمیدیم که به اون چه ربطی داشت و کمی مارو ناراحت کرد. البته شاید اصن آدم بچه دار اطرافش ندیده بود و نمی دونست که بچه چقدر وسایل همراهش نیاز داره. ولی به نظرم اصن نباید چیزی میگفت چون اصن به اون عاقا ارتباطی نداشت. خب بعضیا اینطورین دیگههه نمی تونن جلوی زبونشون رو بگیرن و حتما باید یه چی بگن و خودشونو نشون بدن.

مسجد شجره خیلی نزدیک مدینه بود و یه ربع نشده رسیدیم. موقع جدا شدن برای احرام بستن و تلبیه گفتن پسرک رو از همسر گرفتم چون لباسش یه طوری بود که سخت میشد با بچه و ترسیدم یه وقت نجس هم بکنه و لباس دوم نداشت برای تعویض ولی من راحت بودم. پسرم خواب بود تا نماز مغرب که تو اون شلوغی و ازدحام بیدار شد. نمی دونم چرا مردم اونجا هول میشن!!! نا گفته نماند که خودم هم با دیدن جو اونجا هول شدممم. جو هول شدن به آدم میدن!! همه ایرانی ها تو شجره محرم میشن و همه بعد نماز عشا راهی مکه میشن که مشکلی از نظر اتوبوس و آفتاب برا آقایون نباشه. من و شوشو اونجا به هم نامحرم شدیم ولی در حد خواهر و برادر. منتها اونای دیگه واقعا شورشو در آورده بودن. داخل اتوبوس یخ بود و خدا رو شکر پتو برا پسرک داشتم شوشو فین فینش شروع شد و گوش درد گرفت و منم بدجوری دل درد گرفته بودم و انقباض داشتم. پسرک هم بد اخلاق بود و نق میزد. تو خاطرات یه بنده خدایی خونده بودم که بعد احرام تو مسیر مکه خودش و پسرش زدن زیر گریه بس که کلافه شدن و یاد اون افتادم و سعی کردم خودمو کنترل کنم. به شوشو هیچی نگفتم تا خوب استراحت کنههه و خودم پسرک رو یه جوری مشغول کردم و گاهی هم تو اتو بوس قدم میزدم. تا اینکه اتوبوس خراب شد و من کاملا انتظارشو داشتم بس که تو خاطرات خونده بودم اتوبوسشون خراب شده بود. همه غر میزدن و کلافه بودن و عین بچه ها درخواست آب میکردنم و رفتارشون واقعا رو مخم بود. ولی احرام بستن باعث شده بود صبوری کنیم. من و شوشو رفتیم پایین و به شوشو گفتم که خرابی رو به فال نیک میگیرم چون انقباض داشتم و الان قدم زدیم خوب شدم. پسرک هم بیقراری میکرد که پایین اتوبوس پیچیدمش تو پتو و باباش تو بغلش راهش برد تا خوابید. شوشو هم گوشش خوب شد. تا ما ردیف بشیم اتوبوس جدید رسید و همه منتقل شدیم و حدود ساعت 2 شب رسیدیم هتل مکه و سه سوت شوشو برگشت که بره برای اعمال حج با اون خستگی!! من و پسرک هم خوابیدیم تا صبح! صبح حدود هشت شال و کلاه کردیم بریم صبحانه تا شوشو میاد آماده باشم و کمی هم نگران شدم که چرا اعمالشون این همه طول کشیدهههه!!!

دیدم خیلی ها تو رستورانن و همه از اعمالشون ناراضی بودن و میگفتن شلوغ بود غلغله بود و ایناا و بهم میگفتن عمرا بتونی بری اعمالتو با این شرایط انجام بدی.

بالاخره عصر ساعت 8.30 شد و قرار بود ما رو ببرن برای اعمال که شب قبل بخاطر بچه ها مونده بودیم هتل. دیدیم ای وای من همه کاروان قراره بیاد . شوشو هم اومد و پسرک رو بغل کرد و یه دور اعمال رو از طرف پسرکم انجام داد. خصوصا که تو مسجد شجره خودم تو گوشش تلبیه رو زمزمه کرده بودم و روحانی گفت میتونید براش انجام بدید.

دیگه تا راهی بشیم دل تو دلم نبود و تو اتوبوس هی دعاهای مخصوصو رو میخوندم و اشک میریختم تا رسیدیم. نمی دونم چرا حال و هوای هم کاروانی ها رو درک نمی کردم. نمی دونم شاید مسن بودن یا چی ولی من پر از هیجان بودم پر از حس های ناب و حس میکردم دلم داره میترکهههه از این همه هیجان. اونا همش در حال بگو و مگو اکثرا دعوا و تیکه انداختن به هم بودن!!!

وقتی رسیدیم مسجد الحرام جمع شدیم تو حیاط و روحانی داشت بازم توضیح میداد که دیگه ما با مدیر کاروان صحبت کردیم و جدا شدیم تا خودمون اعمالمون رو انجام بدیم. به شوشو گفتم قبل دیدن کعبه حتما بهم خبر بده که یهو غافلگیر نشم. الحق خوب راهنماییم کرد. حقشه بره مدیر کاروان بشههه. بهم گفت وارد سالن بشیم کعبه دیده میشه. سرمو انداختم پایین و وقتی خوب نزدیک شدیم گفت الان جلوی چشمتهه. سرمو بلند کردم و اصن نمی تونم بگم چه حسی داشتممممممممم فقط هق هق کردم و نا خود آگاه به سجده افتادم و اشک ریختممممممم اصن یادم نبود چه دعاهایی قرار بود برای بار اول داشته باشم فقط بهت بود و عظمت و شکر خدااااا و اشک.

بسم اله گفتیم و وارد شدیم و بعد نیت اعمال شروع شد. طواف عالی بود حسی که شاید هیچ وقت دیگه نتونم تجربش کنممممم چشم از کعبه برنداشتم تو اون هفت دور و تو کلش فقط اشک ریختم و حمد خدا گفتم و استغفار و شکر خدا و باورم نمیشد که این منممممممم تو این محل مقدس دارم با این فاصله نزدیک دور قبله ام میچرخممممم. بعد طواف همسرم راهنماییم کرد رفتیم نماز طواف و بعد هم مسیر سعی و صفا و تقصیر. مسیر سعی تا صفا حدود 400 متر بود که باید 7 دور میرفتیم و وسطاش من سه بار رو صندلی نشستم و آب زمزمم هم خوردیم. دو دور آخر رو همسرم از من جدا شد چون سرعتم پایین بود و با وجود پسرک تو بغل همسری کمرش درد میگرفت و با سرعت انجام داد که بعدش استراحت کنه. بالاخره تقصیر کردیم و یه کوچولو از موهای پسرک هم کوتاه کردیم و آخ جون بازم طواففففف بازم عشق. بازم هفت دور پرواز رو ابرااا عالی بود و بعدش نماز نسا

ساعت 10 شب اعمال رو شروع کردیم و ساعت 1 شب تموم شد. همسرم میگفت خلوتی مسجد الحرام قابل مقایسه با صبح که ایشون اعمالشو انجام داده بود نبودهههه و من این رو به لطف خدا می دونم. بعد انجام اعمال یه حس سبکی و رهایی خاصی به آدم دست میده . دورای آخر طواف نسا پسرک خوابش گرفت و راهی هتل شدیم و سبکککک خوابیدیم.خصوصا که محرم شدیمممم و لباس راحتی پوشیدم.

تا بخوام اعمالم رو تموم کنم محرم بودم و باید محرمات رو رعایت میکردم که یکیش نگاه نکردن به آینه و استشمام نکردن بوی خوش بود که به لطف اتاق پر از آینه و رفتن به دستشویی و حموم غیر میسر بود ولی همگی غیر عمد بودن و ایشاله که مشکلی نبوده باشه.

بعد از اون که من شب اول عاشق مسجد الحرام شدم از هر فرصتی برای رفتن به دور خونه خدا استفاده میکردیم و اکثرا پسرک خواب بود و نوبتی میرفتیم برای طواف مستحبی و کسی که می موند پیش پسرک ختم قران گروهی رو می خوند. خیلی شبای خوبی بود. تنها نکته منفیش هوای فوق العاده آلوده اطراف خانه خدا بود که به واسطه ساخت و ساز و ضدعفونی کردن حرم با شوینده های قوی تو ذوق میزد و کلی گلومونو تحریک کرد و چشمهامونو سوزوند.

یه روز هم تو مکه رفتیم فروشگاهی که یه خانومی با دبدبه و کبکبه تو رستوران تعریف میکرد و از همون دم درش برگشتیم بس که بنجل و آشغال بود و رفتیم فروشگاهی که خودم از قبل سرچ کرده بودم و اونجا هم خیلی به درد نمیخورد ولی چیزایی میشد توش پیدا کرد. تا اینکه برگشتیم هتل و دیدیم بهتره سوغات بخریم برای نزدیکا و رفتیم یه فروشگاهی به اسم تاپ تن که همه چی توش ده ریال بود و فکر میکردم خوب نباشه با توجه به قیمتاش ولی واقعا خوب بود و چیزای خیلی خاصی رو به قیمت باور نکردنی میشد توش پیدا کرد. بس که این فروشگاه شلوغ بود هول هولکی سوغاتی ها رو از روی لیست خرید کردم و کلی تو صندوق معطل شدیم و چشمم موند دنبال چیزایی که مفت میتونستم بخرم و نشد. اون روز چمدونا رو بستیم تا بفرستن فرودگاه و شبش وقتی به شوشو گفتم خیلی هولم کردی بهم گفت یه بارم بریم اونجا و رفتیم و دیدم خلوت و پر از جنسای شارژ شده در سایزای مختلف و کلی سوختم که چرا صبح هول هولکی خرید کردم و می تونستم انتخابای دیگه ای داشته باشم. این سری با حوصله فقط و فقط برای خودم و همسرم و بچه ها خرید کردیم و چیزای خوبی خریدم. اونم چی مفت مفت!!!!

بعد هم رفتیم اونا رو گذاشتیم تو ساک که تو لابی بود و راهی حرم شدیممم برای خداحافظیییی که تا دیر وقت موندیم و نمی شد دل کند. هر بار که رفتم مسجد الحرام طواف مستحبی رو با عشق تمام انجام دادم و یه دور هم به نیت همه کسایی که التماس دعا داشتن طواف کردم و نماز خوندم. خصوصا برای مادرم و خواهرم

روز برگشت بد بود خیلی بد بود. دیر رسیدیم هتل و نشد استراحت کنیم خصوصا که پسرک سرماخورده بود از نوع سرفه دار که برای بار اول بود و راحت نخوابید و من بیدار بودم

صبح کله سحر ساعت 4 بیدارمون کردن که راهی شیم و ساعت 7 تازه از هتل در اومدیم خودمون و پسرک بدخواب شدیم اساسی. پروازمون ساعت 2.5 بود و با اون همسفرای نوبر واقعا بهمون سخت گذشت. تو هواپیما دلم میخواست گریه کنم بس که کمر درد داشتم و مهمان دار خودشو زد به اون راه و بهم صندلی فرست کلاس نداد. بدترین ساعات عمرم رو گذروندم تو اون چند ساعت. پسرک خسته و بدخواب و مریض احوال!!! تا میخواست خوابش بگیره همسفرای سنی ازشون گذشته شلوغ و سرو صدا میکردن و با گریه بیدار میشد دلم کباب شد. بازم معطلی تو فرودگاه زنجان بابت تحویل گرفتن ساکهاا و بازم عجول و بداخلاق شدن همسر و بد قلقی پسرم. بالاخره از سالن خارج شدیم و یهو پسرک رو ازم گرفتم کسایی که اومده بودن استقبال و داشت هق هق میزدددد و کسی توجهی نمیکرد به حرفم.

هر طوری بود جدا از پسرک و همسر راهی خونه شدیم و دلم فقط پیش پسرک بیقرارم بود. رسیدم دم در دیدم پسرکم تو اون یکی ماشین داره هوار میزنههه. سوار شدم تا آرومش کنم که هلنا سوار ماشین شد و بدتر پسرک رو اذیت کرد

تو اون سرمای سوزناک و با اون وضعم پسرکو بغل کردم و تو خیابونمون براش شعر میخوندم و آروم نمیشد و بالاخره این گوسفند قربونی شد و رضایت دادن ما وارد خونه بشیم. سریع بردمش تو اتاقش و درو قفل کردم و به آنی آروم شد عزیزکممممممم

قربونش برم نیم ساعت اونجا بازیش دادم و برگشتیم سالن پیش مهمونا و دیگه آروم بود و بازی کرد و با ذوق چهار دست و پا میرفت به جبران ده روزی که تو بغل بود و مهمونا هم دوست داشتن بغلش کنن!!!! بالاخره بعد شام و پذیرایی و اینا دیدم مهمونا نمیرن. همسری رفت برای پسرک شیر خشک و سرلاک گرفت و پسرک همون اول شب بدون شام خوابش برد و تو اون سرو صدا واقعا بی سابقه بود که بیدار نشد و نهایتااا آخر شب خودمو مشغول جمع و جور کردن آشپزخونه شدم تا مهمونا متوجه شدن که باید برن!!!! با اینکه با اون کمر دردم تو فرودگاه جده و تو هواپیما مطمین بودم رسیدم خونه حتما باید افقی بشم و رودروایسی رو بخاطر دخترم کنار خواهم گذاشت ولی نشد و تا ساعت 3 صبح سر پا بودیم و اونم در حال کار!!!!

بعد رفتن مهمونا گوشی ها رو خاموش کردیم و گرفتیم خوابیدیم و پسرک که شب قبل زود خوابیده بود صبح زود به سان خروس بیدارمون کرد و بعلههههههههههه

این بود سفرنامه حج ما.

من وقتی به این سفر رفتم که تو ماه هفت بادراری برای دخترم بودم و پسرم یک ساله بود و همه میگفتن نرووو و سخته و پشیمون میشی و اینااا و باید بگم بهترین تصمیم رو گرفتم و رفتم و ذره ای در طول سفر از این دو جهت که اطرافیان ناراحتم بودن سختی نکشیدم و تنها سختی حاشیه سفر بود که بعد سفر به واسطه همون اطرافیان برام ایجاد شد و واقعا خستم کردننننن ولی خب نمیشه چیزی گفت و باید پذیرای مهمونا بود.

ایشاله تو خونه همه از این شادی ها و خستگی ها باشه.

چند تا نکته این سفر:

به ما گفته بودن حتما ساک ببندیم و نمیشه چمدون برد و من با این مورد مشکل داشتم و بلد نبودم ساک ببندم و آخر سر کار خودمو کردم و چمدون بستم و هیچ مشکلی نداشت و خیلی راحت بود.

برای پسرم باید کالسکه میخریدم و میبردم. بهم گفتن اونجا اروزنه و راحت میخری و تو راه بردنش هم اذیت نمیشی و من تو مدینه اصن روزای اول کالسکه نیافتم و روزای آخر رفتیم بازار که همون حدود قیمت ایران بود و چون هیچی بلد نبودم از خریدنش نخریدیم و من همش نگران کمر همسری بودم که خیلی بهش فشار وارد شد.

این سفر طوری هست که باید همسفرات خوب باشن بخاطر معطل فرودگاه و دیدنشون توی رستوران و اینا که برای ما فاجعه بود و کلی اشک به چشممنو میاوردن با حرفا و رفتاراشون. آدمای با سن بالا یه حرفایی و یه حرکات هایی میکردن آدم خون خونشو میخورد.

هتلای مکه در مقایسه با هتلای مدینه بهشت بودن و دلباز.

تهداد روزایی که تو مدینه هستیم زیاده و کاش مکه رو بیشتر میکردن خصوصا برای خانوما که هیچی جز پیاده روی تو حیاط حرم نداره!!!

از نظر خرید واقعا یه سری چیزا مفت بودن اونجا بخصوص لباس بچه که اینجا خیلی گرونه و با همون پول میشه از اونجا چند دست لباس واقعا با جنس خوب خرید.

با اذیت هایی که همسفرامون کردن راستش به نظرم همون یه بار رفتن به حج عمره کافیههههه و فکر نمی کنم حالا حالاها هوسشو بکنم.

سوای تبلیغاتی که بهمون کرده بودن مبنی بر بد بودن اعراب خصوصا با ایرانی ها و من اونجا هم دیدم که یه سری زوار بازم از این تبلیغاتها می کنن باید بگم نظر ما 180 درجه متفاوت از این تبلیغاتههه و عربها واقعا آدمای خونگرم و مهمان نوازی بودن و فراتر از حد انتظار ما خوبی دیدیم ازشون و رفتار خوش. ولی متاسفانه متاسفانههه اونجا تاسف میخوردی که ایرانی هستی!! رفتار ایرانی ها اونجا فاجعه بود و اصن به اعتقادات اونا و قوانینشون احترام نمیذاشتن و من خودم وقتی یه گروه ایرانی اطراف مسجد الحرام میدیم ازشون فاصله میگرفتم بس که هولم میدادن و بهم ضربه میزدن در صورتیکه گروههای دیگه به واسطه حرمت جایی که توش بودن با متانت قدم میزدن و دعا و ذکر زمزمه میکردن و گوشه چشمشون اشکی بود و ایرانی ها  ....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

دو راهی

آخر هفته وارد ماه ششم میشم و هنوز کسی از بارداریم خبر نداره. راستش خودم هیجان دارم که قراره یه دختر به دنیا بیارم. همیشه تو ذهنم دو تا بچه تصور میکردم ولی اینکه انقدر زود این رویا به واقعیت تبدیل بشه برام ناباورانه هستش. خدا رو هزار مرتبه شکر به خاطر فرشته نازی که همین الان خوابید و بخاطر فرشته مهربونی که الان تو دلم بیدار شده و بازیش گرفته.

امروز چهارمین روزی هست که پسرم اسهال شده و این اولین مشکل جدی هست که از زمان تولدش دچار شده. دوباری سرماخورد ولی در حد یه آبریزش و قرمزی چشم بود که با تغذیه و استراحت کافی زود خوب شد. ولی این یکی واقعا کلافم کرده خصوصا عوارض جانبیش که دلمو واقعا براش کباب می کنه. ایشاله که زودی خوب شی عزیزکم

امروز اصن حال روحی خوبی نداشتم و با کلی تلقین و گریه و اینا تونستم خودمو جمع و جور کنم. بارها شده این حالت سراغم اومده و بیخودی کش پیدا کرده ولی الان مادرم و باید یه سری چیزا رو خوب مدیریت کنم. بعد از رهایی از اون حال سریع پسرکمو بغلم کردم و بوسه بارانش کردم. سعی کردم چشمامو نبینه ولی کوچولوی یازده ماهه بر میگشت و با یه مهربونی خاصی نیگام میکرد که دلم میخواست براش بمیرم.

امروز برای اولین بار دلم میخواست که پسرک می تونست حرف بزنه تا مشکلشو بگه بهم!!! از نفهمیدنش خودم عذاب می کشم.

دلخوری از همسر هم سر طفل معصومم خراب شد وخودم از خراب کردنش واقعا عصبی میشدم و حالم  بدتر میشد. الهی مادر فدات شه گلم.

با اوضاع این چند روزه ته دلم داشتم فکر میکردم کارمو بی خیال شم. نمی دونم تصمیم ذرستیه یا نه ولی دریافتی این شغل مثل دریافتی همه شغلای دیگست تنها مزیتش راحتی کار و کم بودن ساعت کاری و دولتی بودنشه. نمی دونم اگه دخملیمو به دنیا بیارم میتونم به هر دو برسم یا نه. خیلی فکرم درگیرشه

سختی های بارداری با وجود بچه کوچیک داره خودشو بیشتر نشون میده.  تو هفته های بدی هستم و جابجا کردن و بغل کردن پسرک حتی برای لحظه ای باعث میشه حس کنم لگنم داره می شکنه و بند بند وجودم از زیر شکمم جدا میشه. وقتی میخوام ساک و کیف و پسر به بغل پله ها رو بیام بالا از ته دلم از خدا کمک میخوام که بتونم نمی دونم تو ماههای بعدی چیکار میخوام بکنم ولی هر چی که هست همه سختی های این روزا یادم میره و فقط شادی دو تو ووروجک تو خونه نصیبم میشه. امیدوارم روزای باقیمونده رو هم به سلامت بگذرونیم. بدترین اتفاق ممکن این روزا هم نداشتن ماشینه و واقعا برای اولین بار انقدر پشیمونم که ماشین رو فروختیم.

و اینکه هر سال به توصیه همسر جان پکیج رو خاموش می کنیم و بخاری روشن میکنیم که به قول ایشون هم کم مصرف تره هم پر بازده تره!!! تا اینکه خودم امسال بخاطر پسرک و خطرات بخاری سرچ کردم و دیدم ای وای من حالت ایده آل همون پکیج بوده و جالبه با روشن بودن رادیاتها کل خونه هم دماست و واقعا شرایط مطلوبی داره. حالاببینیم تو سرمای بدتر هم جواب میده یا نه.

اینم از این روزای ما . . .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

مهر 93

پاییز نازنینم با هیجان آمد و من با هیجان بیشتر به استقبالش رفتم. دکور خانه را عوض کردم و لباس ها را جابجا کردم و کلی خوراکی پاییزی که عاشقشونم خریدم. یعنی میشه پاییز بشه و لبو نخوری؟ پاپ کرن نخوری؟ خوراک لوبیا نخوری؟ وای نه نگوووو

پاییز سال پیش در آخرین ماههای ورود دلبندم بودم. روزهای سرشار از هیجان صد چندان. پاییز امسال دلبند دیگری در بطنم دارم. عاشق این اتفاق زندگیم هستم. خدایم عنایتی ویژه به من داشته و امیدوارم قدردان این همه محبت باشم.

غیر از همسرم هنوز کسی نمی داند فرشته ای در بطنم دارم و قرار هم نیست خودمان فاشش کنیم این رویای زیبا را. می ترسم واکنش اطرافیان و اظهارنظر بچه ناخوانده ته دلم را رنجور کند و روزهای زیبای صورتیم را کدر کند. ترجیح میدم که در خانه گرم سه نفره امان به انتظار به سلامت آمدنش بنشینیم.

در کنار این زندگی پر از آرامش و خوشبختی آن روی سکه اذیتم می کند. ساعت هایی که دور از این مامن آرامشم میروم سراغ کارم که قبلا با عشق انجامش میدادم و حالا به واسطه همکاری با یه فرد نه خیلی محترم  هر روز داغون می شوم. ابدا از کار جسمانی و فیزیکی خسته نمی شوم و آزارهای روانی از پا درم می آورد. همینکه میرسم خانه سعی می کنم همه تلخی ها را با بغل کردن پسرکم و در آغوش کشیدن همسرم  از ذهنم دور بریزم. و دوباره صبح می شود و روز از نو و روزی از نو.

سیاست من در برخورد با چنین آدم هایی صعه صدر است و متعجبم چطور در این مورد که از نظرم پدیده ای نادر است جواب نداد و اوضاع بدتر شد.

موقع عصبانیتم هیچ وقت همان لحظه چیزی نمی گویم و به یاد می آورم که همکاریم و فقط در حیطه وظایف اداری با هم مراوده داریم و نیازی نیست به خودم سخت بگیرم ولی وقتی طرف پا را فراتر از حد بگذارد و حس کنم از مرزهایم عدول کرده اصولا باید واکنش نشان دهم. پس از چند روزی فکر کردن تصمیم گرفتم فقط در حد مطرح کردن با مافوقش باشد که گویا جواب داد و به ایشان تذکر دادن منتها گاهی رویه خودشان را پیش میگیرن.

دلم برای هیچ کدام از این کارها و آزارهایش نمی شکند. دلم میگیرد که به عنوان یک پدر که فرزند دو دختر کوچک است و بنده معبود خود است چطور به خود اجازه میدهد که دل بنده ای دیگر را بشکند. گاهی دلم میگیرد که چه می کند با خود؟ غرور و تکبر و خود رایی تا به کی؟ آیا نمی اندیشد که بازتاب همه این حرکات منفی به درون خودش هم بر میگردد. دنیا جای تلخی است. من بعد از تحمل 6 ساعت تیرگی به خانه صورتیم بر میگردم و آرام میگیرم. آیا او نیز بعد این شش ساعت آرامش میگیرد؟ فکر نمی کنم. گاهی حس می کنم تمام لحظه های زندگیش را در نقشه این است که چطور باعث آزار دیگران شود. برایش متاسفم بخاطر دنیای تیره ای که برای خودش ساخته و سعی می کند دیگران را نیز به زور وارد این دنیا کند. تا الان دوام آورده ام.

خوشحالم که فرشته ام در بطنم است و از ابتدای سال آینده در خانه می مانم و مجبور به تحمل این شرایط نیستم. دعا می کنم که راهم از این همکار جدا شود. زیرا روبرو شدن هر روز و چند ساعت پیاپی با ایشان و تحمل آزارهایش به هر حال در من تاثیر منفی خواهد گذاشت و می ترسم از روز یکه قرار باشد مثل خودش باشم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

برای دیگران چهارچوب رفتاری تعیین نکن!

نمی دونم چرا مدتیه این مدلی شدم. هی از دیگران دلگیر میشم. هی ازشون انتظار دارم و جالبه بعدش به خودم میگم که خب من چرا باید همچین انتظاری از فلانی داشته باشم؟!!

مثل همه موضوعاتی که میره رو مخم، نشستم حلاجیش کردم و فهمیدم که من برای دیگران چهار چوب رفتاری تعیین می کنم. برای مادرم، برای مادر شوهرم، برای برادرم، برای برادر شوهرم و حتی برای پسرک چند ماهم!!!! من برای خودم برای عاداتم و برای رفتارم و اعتقاداتم یه سری چهار چوب دارم و ازش عدول نمی کنم و واقعا حماقته که مدتیه سعی می کنم دیگران رو وارد این چهار چوب کنم و یا حداقل تو ذهنم این طور تصور کنم که تو این چهار چوب هستن و وقتی طبق اون عمل نمی کنن قات میزنم اساسی!!!

باید همیشه روزگار یادم باشه که هر کسی برای خودش یه چهار چوب داره حتی پسرک چند ماهمم و اصلا حق ندارم دیگران رو وادار به تغییرش کنم.

خب تنها راه حل کنار اومدن با این قضیه هستش و یا اینکه یه سری اصول دیگه به چهار چوب خودت اضافه کنی.

کاش همیشه یادم بمونه.

دیشب تصمیمم رو فراموش کردم. قرار بود برای آرامش و طبق میل خودم زندگی و رفتار کنم. نمی فهمم چرا باید تا این حد حماقت به خرج بدم که مثلا وقتی کسی مهمانمه ذره ای احساس نکنه که وای دلم گرفت و این حرفااا اونم نه هر مهمانی. کسی که روحم رو جریحه دار کرده و بدجوری با روانم بازی کرده. اصلا کی گفته که من مجبورم با دیگران حتما صحبت کنم وقتی طرف ساکته!!!! مثلا چی میشه منم مثل فلانی و فلانی که هیچ مشکلی با هم نداریم ولی وقتی میرم خونشون یا میان خونمون اصلا باهام گپ و گفت ندارن و میشینن یا با خودشون میحرفن یا تی وی می بینن یا در و دیوار رو رصد می کنن.

کاش بتونم با هر کسی مثل خودش رفتار کنم.

بخاطر دیشب ناراحتممممم زیادی گرم گرفتم و صمیمی شدم!!! اصلا نباید می رفتم پایین و به کسی که کلی بد و بیراه پشت سرم ردیف کرده اصرار کنم بیایین بالا یه چایی دور هم بخوریم!!!

هوای دلم بخاطر این فراموشکاری کمی ابریههه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

آرزوی دیگری

دارم وبلاگ می خونم می رسم به وبی که نویسنده از آرزوش نوشته و دیدم آرزوی فردای او زندگی امروز منه!!! اتفاق مهمی بود برام و من پر میشم از زندگی.

تصمیمات جدیدی میگیریم. آرامش پیدا می کنم اینطوری. خودم باید به خودم کمک کنم. این زندگی منه و نمی زارم احدی خرابش کنه. حتی با یه لبخند تمسخر آمیز.

تو این عصر تابستونی داغ که بارون گرفته و لباسای پسرک رو تازه تو بالکن پهن کرده بودم، خیس میشن و مجدد آبشون می کشم. اولین روز ماه رمضونه و همسری بازم تنها روزه میگیره. و من دلگیرم!!! از ظهر مشغول آشپزیم که وقتی رسید راحت استراحت کنه و شبو کنار هم باشیم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

بیماری خر است مخصوصا اگر مادر باشی

روزای آخر تو گچ بودن پای مامان هستش و کم کم باید باز بشه. تو این روزا تا جایی که میشد با خواهری رفتیم خونشون. من ماشین ندارم خواهری داره و برا همین هر بار بخواد بره اونطرف زحمت میکشه این همه راه رو میاد دنبالمون ما هم بریم. منم همینکه می رسیدیم سعی میکردم اگه مامان کاری داره که باید انجام بشه تمومش کنم تا اینطوری منم کمکی بهشون کرده باشم. رفت و آمد تو خونه مامان زیاده و واقعا کیا که نمیان دیدنش!!! برام این موضوع خنده داره. من اگه بودم هیچ کی نمی فهمید پام تو گچه!!! خودم نمیگم یعنی! برادری و خانومش از تهران اومدن و اونا رو بهونه می کنم و مامانینا رو با اونا برای جمعه نهار دعوت می کنم. هدفم سوای قدردانی از برادری و خانومش تو مدتی که قبل اومدن پسرک تو تهران مزاحمشون بودیم عوض شدن روحیه مامان هستش که از خونه بیرون نرفته!!! به زور قبول می کنه. دو روزی هست که حال ندارم. خودم میگم از خستگیه چون یه هفته هستش در حد خونه تکونی افتادم به جون خونه و دو روزی هم هست که با آقای خونه دکور اتاق خوابا رو عوض کردیم که واقعا وسایلش سنگین بودن. خصوصا اتاق پسرک.

زنداداشم سفارش سوپ سفید داده و برادری گفته که قصد داشته مرزا قاسمی بپزه. خوبه برنامه مشخصه و میگم کار خاصی ندارم. جمعه صبح پا میشیم و الحق اگه آقای همسر نبود به هیچ کارم نمی رسیدم. تا برسن می خواستم ترگل و ورگل کنارشون باشم که انگاری حجم کارا خیلی زیاد بود و نشد. به خواهری هم گفتم اومد که با هم باشیم. یه هویج پلو هم کنار سوپ و میرزا قاسمی درست کردم. غذا هیچی نموند ولی همینکه رفتن دراز کش شدم بهتره بگم جنازه شدم!!!! مهمون بعدی برادر شوهری و خانومش بودن که نیم ساعت بعدش اومدن و یک ساعت بعدش با هم راهی باغ شدیم که در اثر یه سهل انگاری کم مونده بود کپسول گاز اجاق گاز بره رو هوا که من از ترسم پسرک به بغل با همه توانم دوویدم بیرون از ساختمون و تا یه ساعت بعدش از ترس می لرزیدم. شب که رسیدیم خونه حالم افتضاح شد. درد پهلو شدید شد و زد به همه استخونام و تب و لرز کردم و سرم می ترکید.کل سه روز بعدشم تو همین حال بودم و منتظر جواب سونو و آز کلیه که دکتر گفته عفونت کلیه هستش و نبود. شب چهارم رفتیم درمانگاه دو تا آمپول و یه سرم زدم روبراه شدم ولی سرگیجه هنوز با منه که خودم فکر می کنم بخاطر چهار روز نخوردن و شیر دادن همزمانه.

مامان و بابا معتقدن از ترسیدن اینطوری شدم میگن برات سر کتاب باز کنیم و منی که اصلا اعتقادی ندارم برای رهایی از این درد بی درمان سکوت می کنم و جالبه بعدش خوب میشم!!!!

و اما مهمترین تجربه:

مادر که مریض باشد کودک هم بیقرار میشود. کودک هم بهانه میگیرد و کسی کودک را نمی فهمد حتی پدرش!!!!

با هر نق پسرک می فهمم دقیقا چه می خواهد. به قدری منظم است که در هر ساعت می دانم چه باید برایش انجام دهم ولی اطرافیان به کنار، حتی پدر هم نمی داند که پسرک اگر بیشتر بیدار بماند خسته تر نمی شود که راحت بخوابد، بلکه بد خواب می شود و حال نزار من نزار تر میشود.

مادر که باشی الویت با کودک است ولی من می گویم اول مادر بعد کودک. حرفی که در هفت ماهگی پسرک به آن رسیدم. مادر اگر سلامت و شاداب نباشد ذره ای انرژی حتی برای در آغوش کشیدن کودک نخواهد داشت.

بیماری خر است خصوصا اگر برای مادری اتفاق بیافتد که جز به جز کارای کودک با اوست.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

همه سعیم را می کنم که یاد بگیرم

قرار بود جمعه شب آقای همسر برن ماموریت برای چهار روز. طبق معمول همه موارد از وقتی خبرشو داد دلم گرفت. طاقت دوریشو ندارم. بدجوری دلتنگ میشم و اشک میریزم. منتها این بار کمی فرق میکرد و دیگه تنها نبودم. یک پسرک شیرین دارم و می تونم امتحان کنم ببینم بازم دلتنگ میشم یا نه!!! و باید بگم اوضاع بدتر شد. چون هر دو دلتنگ شدیم و هر دو بهونه گیر.

سه هفته ای میشه که ماشین رو فروختیم و خونه نشین شدیم. یعنی در طول این مدت من و پسرک بیرون نرفتیم و همین باعث شده یه حالت افسردگی داشته باشم. البته خودم اینطور فکر می کنم. هر روز تکراری و هر روز برام شیرین تر که وقتی از خواب پا میشم چهره خندان پسرک رو می بینم. خدایا شکرت که پسر به این ماهی قسمتم کردی. و همین بیشتر باعث رنجم میشه. چون در برابر بی قراری هاش زود از کوره در میرم. از بس که پسرک از اول آروم بوده و گریه هاش رو نشنیدیم حالا تا گریه می کنه کنترل خودمو از دست میدم. خصوصا که اصلا نمی تونه خودشو آروم کنه و صداش رو میندازه تو گلوش و خیلی بد به هق هق میافته و از اینکه به این حال افتاده و غرق عرق شده عصبی میشم و اصلا کنترلی روی رفتارم ندارم.

تصمیم گرفتم رو خودم کار کنم. چند روزه فقط دارم مطالب مربوط به مدیریت خشم و روانشناسی رفتار با کودک رو می خونم و می توم بگم 70 در صد برام افاقه داشته و بازم ادامه میدم این مطالعات رو. فقط یه چیزی . . . دلم میخواد راجع به احساساتم با آقای خونه که نزدیک ترین و معتمدترین فرد بهم هست درد و دل کنم بدون اینکه قضاوت شم!!! بدون اینکه نگران باشم فردا پس فردایی درد و دلهام به سرم کوبیده خواهد شد!!!

تو این سه روز که هم من به شدت دلتنگ بودم و اشک هم ریختم و هم پسرک کلی بهونه گیر شده بود و به عمرش این همه گریه وحشتناک نکرده بود تونستم خودمو کنترل کنم و از کوره در نرم. منتها روز آخر ماموریت همسر صبرم لبریز شد و وقتی گذاشتم رو تختش بخوابه و هی گریه کرد و برا آروم کردنش نازش کردم و اون بدتر صداشو برد بالا عصبی شدم منتها محکم کوبیدم به آویز بالای تختش و اون شکست افتاد رو تخت!!!

خدا رو شکر به پسرک آسیبی نرسید و تازه خوشحال شد و ساکت!!! و بعدش در رو بستم و یه چایی خوردم تا آروم شم و مجددا رفتم سراغش و با کمی نق و گریه خوابید!!!

داشتم تحلیل میکردم با خودم که چرا الان این حال رو دارم و چند تا دلیل به ترتیب الویت براش یافتم:

- دلم به شدت برای همسری تنگ شده و کج خلق شدم.

- برنامه هام اونطور که باید پیش نرفت. چون برنامه روزانه پسرک با همه سختی هایی که کشیدم کاملا منظم شده و می دونستم این چند روز که همسری نیست همه چی سر جاشه و می تونم حسابی کتابی که می خونم رو تموم کنم و تا همسری میاد راجع بهش باهاش بحرفیم که نشد!!! کل این چند روز رو خسته تر از روزای دیگه شدم. شبی که رفت ماموریت، برادر شوهر و جاری موندن خونمون و تا صبح نشد بخوابم. فرداش خونه خواهری بودم که خدا اون روز رو جزو عمرم حساب نکنه که هر دو شکنجه شدیم و مهمونی یه ساعتمون تبدیل شد به کل روز و بعدشم برای شب اومد خونمون. از فرداشم که گریه های بد پسرک شروع شد که می دونم دلیلش به هم خوردن برنامش بوده و کار نکردن شکمش. متنفرم کسی بخواد به زور برنامه هامو به هم بریزه. فرقی نمی کنه اون یه نفر عزیزترین کسم باشه یا هر کس دیگه ای. بدم میاد کنترلم بیافته دست یکی دیگه و با برنامه هاش اون روزم رو پیش ببرم. تو اون گرما از صبح با لباس فرم اداره توی خونه خواهری نشستم چون صبحش رفته بودم برای تمدید مرخصی زایمان و پسرک هم حسابی عرق سوز شده بود و باید میرفت حموم . خستگی به خاطر بیداری شب قبلش که تا خواستم دراز بکشم دیدم پسرک نیست و وقتی دنبالش گشتم دیدم خواهری با لباس زیر بردتش حیاط تو اون باد که بازم عصبی شدم و بازم نتونستم چیزی بهش بگم. رفتم لباس آوردم تنش کردم.

- اومدن خانواده همسری بازم طبق معمول بدون هماهنگی و خبر ندادن که از این کارشون متنفرم. حرفای مضخرف مادرشوهری راجع به هر کاری که با پسرک می کنم یعنی این مورد واقعا رو مخمه. و رفتنشون بدون اینکه یک دقیقه صبر کنن من کار خوابوندن پسری رو تموم کنم و بیام پیششون. چون قرار بود برن شام. به نظرم بی احترامی بود.

- نشخوار کردن خاطرات مضخرف قبلی به خاطر درد و دل های جاریم و دلتنگیم برای همسری و دیدن خانواده همسری. اینو تونسته بودم خوب مهار کنم. سالها بود که اون خاطرات، ته ذهنم خاک میخورد و اصلا طرفش نمی رفتم ولی بازم رو شدن و کل روان منو به هم ریختن.

- شکستن پای مادرم بخاطر سهل انگاریش و بدتر شدن اوضاع پاهاش به خاطر رعایت نکردن و استراحت نکردن که تو این مورد الحق دختر خودشم و راحت سلامتیم رو فدای چیزای کوچیک می کنم.و ابراز گلایگیش به صورت مستقیم بهم که خب خودم فکر می کنم نباید

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

نخستین گام در راستای استقلال پسرک

مدتی بود که عصبی بودم. همش بد اخلاقی میکردم. هی غر میزدم و هی به خونه نمیرسیدم. شبا که وقت شیر دهی بود حس میکردم از من مظلومتر تو این دنیا وجود نداره. هی الکی سر پسرک داد میزدم!!! تا اینکه طاقتم طاق شد و تصمیم گرفتم به جد پیگیری کنم که منشاش چی می تونه باشه و بلههههههه مساله خواب پسرک بود.

کلا وقتی موقع خوابش میرسید من غمگین میشدم!! پسرکم سخت میخوابه و باید کلی باهاش کلنجار رفت و خوابش فوق العاده سبکههههه. گاهی پیش اومده که یه ساعت رو پام بوده و بعدش فقط بیست دقیقه خوابیده!!!!

هر طوری بود عزمم رو جزم کردم تا این مشکل رو حل کنم. کلی مقاله خوندم و کلی تجربه مادرای مختلف رو بررسی کردم و بالاخره با توجه به خصوصیات پسرک یه روش رو انتخاب کردم. مهم این بود که تو این راه کم نیارم و در برابر گریه ها و بی تابی هاش تسلیم نشم. پسرکم زود تونست یاد بگیره و همون روز اول سه بار تونست خودش بخوابه. و من از این قضیه به قدری مشعوف بودم که انگاری پسرکم نفر اول المپیاد شده.

از خودم بگم که بعدش کلی روحیم تغییر کرد اصلا یه آدم دیگه شدم. همینکه پسرک تو اتاق خودشه و ما هم تو اتاق خودمون هستیم کلی تو کیفیت خوابم تاثیر داشته حتی اگه هر ساعت از خواب بیدار شه و شیر بخواد.

پسرک هر چقدم زود بیدار بشه و هر چقدم خسته باشه باهاش بازی می کنم و وقت خوابش که میشه رو تخت خودش و آروم آروم میخوابه. واقعا به این گل پسرم افتخار می کنم که اولین گام تو مستقل شدنشو خیلی راحت و آسون برداشت و بی نهایت ممنونشم. در راستای بهبود خواب شب هم قرار بر این بود که شیر شبشو کم کم حذف کنم تا یه سره تا صبح بخوابه. منتها فعلا بخاطر این موفقیت خیلی بهش سخت نمیگیرم و آروم جلو میرم.

این روزا روزای خوبیه. روزای سال 88 برام تداعی میشه. روزهایی مقاومت اقتصادی. قصد داریم با این مقاومت یه سرمایه ای برای پسرک پس انداز کنیم که خوب با تلاش هایی همسری بد چیزی هم نیست. مبارکش باشه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو