ثبت لحظاتی از عمرم

من یک مادرم

می خواستم عنوان رو بنویسم دلم گرفته.... ولی پشیمون  شدم. دیروز افطار خونه مادرم بودم و همسری شیفت شب بودن. خونشون به شدت گرم بود و شر شر عرق میریختیم. ولی مادر رضایت نداد کولر رو روشن کنیم. شازده وقتی تو حیاط پا برهنه میگشته تو پاش یه چوب نازک فرو رفته بود و نمی دونستیم و خودش هم نمی تونه بحرفه و کل شب رو گریه و نق و بهونه و اخر شب وقتی میخواستم حاضرش کنم چوب رو دیدم و برادرم  درش اورد. حرفای مادر هم سوهان روح و روانم که دم به دقیقه تکرار میکنه خودش بچه هستش دو تا بچه هم اورده و هی با تمسخر و پوزخند میگفت حالا بیا به این یکی برس. فسقلیم خیلی ارومه و شازده هم به اقتصای سنش شلوع کاری داره و پیش هم سن و سالاش همچین هم شلوع نیست ولی از دید مادرم گوله اتیشه و من بیچاره هستم و چی میکشمممم با این دو تا بچه. هر چی بود برگشتیم و شازده از خستگی تو ماشین غش کرد و من و فسقلی ساعت یک شب حموم کردیم و خوابیدیم. 

امروز زنداداشم افطار دعوت کرد و بازم شوشو نبود. از شانسم شازده ظهر کمتر از معمول خوابید ولی عصرونه خوبی خورد. رفتیم فسقلی رو دم در تحویل برادرم دادم و شازده و برادرزادمو بردم پارک حسابی بازی کرد و خسته شد. دم افطار نق گرسنگیش و خستگیش شروع شد. غذاشو کشیدم بدم که از خستگی بهوونه میگرفت و از اونور حرفای مامانم پیش زمینه همه مهمونی هاست که این خودش بچه هستش دو تا بچه داره. اونو ول کن بیا به این یکی برس در صورتیکه این یکی کاملا ساکته و داره برا خودش بازی میکنه. انقدر عصبیم کرد که یهوووو منفجر شدم و تو جمع سر شازده داد زدم. خیلی بدم میاد بچه رو تو جمع دعوا کنم ولی فشار عصبی ای که مادرم بهم وارد کرد خیلی زیاد بود. بعدشم رفتم لباس بپوشم و بلند گفتم اصن منو چه به مهمونی با دو تا بچه!!!برادرم اومد شازده رو بگیره و تازه یادشون اومد که بابا تو مهمونی بدون شوهرم چطور تنهایی دو تا بچه رو مدیریت کنم.خصوصا که یکیشون بهونه گیر شده بود. سریع خودمو جمع و جور کردم و شازده رو بردم اتاق درو بستم کمی باهاش بازی کردم و بعدش شامشو کامل خورد و دسرشم پشت بندش خورد و اروم شد. دراز که کشیدم کنارم دراز کشید خسته بود.میخواستم از اتاق خواب بیام بیرون نمیداشت و فهمیدم سر و صدای زیاد مهمونی اذیتش کرده و اشفته شده. از خودم بدم اومد که چراااااااا فشار عصبی رو روی بچه خالی کردم. دلم از دست مادرم خونههههه ولی خب بماند..... سعی کردم تا اخر شب جبران کنم و حسابی شازده رو چلوندم و خوش خوشانش بود. بازم  مادرم ول کن نبود و میگفت نه به اون داد زدنت نه به این محبتت. نگاش کنید تو رو خدا و هی پوزخند میزد. اون وسطا فسقلی رو هم خوابوندم و همزمان شازده رو نوازش کردم و ریلکس کرد کمی. برگشتنی هر دو تا فرشتم تو ماشین خواب بودن

خدایا بهم صبوری بده در برابر حرف اطرافیان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

خدایا شکرت

همه چی داره خوب پیش میره. روز به روز دارم ماهر میشم.حسابی با شازده بازی میکنم تا جبران گدشته رو بکنم و خاطرات کودکی خوبی براش رقم بزنم.از اونجایی که عاشق بیرون رفتن و پیاده رویه اگه برنامه خودش منطم باشه هر روز سعی میکنم ببرمش حتی اگه تنها باشم. در همین راستا رفتیم برا فسقلی کالسکه خریدیم که بیرون روی هامون به راه باشههه. موقع خریدش از دست خودم حرص خوردم. سر شازده شوشو خواست ست کامل کالسکه بخریم که من صرفه جویی کردم مثلا و نخریدم. زد ماشین رو فروختیم و تابستون سال پیش کلا شازده موند خونه و بازم کالسکه نخریدم. تو سفر حج به شدت احتیاجش داشتیم و بازم نخریدم. حالم از این عادتم به هم میخورهههه و دیگه یه روز تصمیم گرفتم بخرم و همون روز عملیش کردم. کلا رو این عادتم دارم کار میکنم که سر چیزایی که لازمه صرفه جویی نکنم. یا  سر چیزایی که داشتنش به دلم میشینه. الان شبه و هر دو جوحه کنارم خوابن. روزای تنهاییمون برنامشون منطمهههه و همه چی راحت پیش میره. شکر خدا همسری با تلاشهاش سرمایه دوم رو هم جور کرد به نیت فسقلی. خیالمون تا حدودی از اینده هر دو راحت شد. البته منطورم از اینده تامین بخشی از سرمایه زندگی پسراست.

در راستای تعییراتم از نطر روحی تصمیم گرفتم کمی به خودم برسم. رفتم متخصص پوست و برای جراحی و لیزر پوست صورتم وقت گرفتم. کاری که سالهاست باید انجامش میدادم و به تعویق انداختمش

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

باورم نمیشه امشب تموم شد

یکی از دغدغه های ذهنیم تو دوران بارداری این بود شبایی که تنهام اگه هر دو پسر با هم بهونه بگیرن خصوصا برای خواب یا نصف شب یکیش شروع به گریه کنه و اون یکی رو هم بیدار کنه من چیکار باید بکنم؟!!!!

امروز که فسقلی بیست و یک روزه بود و تازگیها گریه کردن برای درخواستش را خوب یاد گرفته برای اولین بار دغدغم به وقوع پیوست. پسرک ظهر یک ساعت فقط خوابید و این یعنی شب زود خوابش خواهد گرفت. از ساعت ده زمزمه بهانه گیری و نق شروع شد و فسقلی که همیشه اون ساعت خواب است از شانس گل من و پسرک شاداب بود. با خودم تخمین زدم یازده پسرک رو ببرم اتاق خواب که کاملا منگ خواب باشد و دقیقا دوازده و نیم فسقلی با کلی اعصاب خرد کنی از من خوابید. بعدش فسقلی موند تو سالن و پسرک رو بردم اتاق خواب تا بخوابه و بازم پیر منو دراورد تا رضایت بده چشاش بسته شهههه.

الان هر دو کنارم خوابن و امیدوارم این ارامش تا صبح برقرار باشه. باید به همسر بگم شیفتاش رو شب برنداره چون اخر شب من دیگه هیچ انرژی ای ندارم و سر پسرک خالی میکنم و همین الانشم میبینم طفلی چقدر اذیته. عادت خوردن انگشتای دستش خیلی تشدید شدهههه و همش بخاطر شرایطی هست که به وجود امده.

موقع کلافگی هی باید به خودم یاداور شم که خدا رو شکر پسرام سالمن.خدا رو شکر دو تا دسته گل دارم. تحمل کن همه سختیش تا سه سالگیشونه و بعدش خلاص. به یاد بیارم که برای داشتن و به دنیا اوردن پسرک چقدر سختی و عذاب کشیدمممممم. از امشب شروع میکنم دایما سوره والعصر رو که ورد زبانم باشه.خصوصا موقع خوابوندن فرشته هام.

من مادری هستم که وسط اپ کردن این پست عطسم رو به طرز فجیعی کنترل کردم که فرشته هام یه وقت بیدار نشن که اوضاع بازم بهم نریزه!!!

 

خدایا شکرت بابت هدیه های اسمانیت. خدایا هزار مرتبه شکرت بخاطر دیدن هزار باره چشمای پاک و معصوم گل پسرام. خدایا به من صبوری و توان بزرگ کردن این بنده های نازنینت رو بده و همیشه در پناه خودت سلامت نگهشون دار.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

رو خودت بیشتر کار کن

از شروع سال جدید تغییر رفتار و رویم رو تو خیلی از مسایل به وضوح حس میکنم. خصوصا بعد تولد پسرک دوم. همه کارای خونه رو بدون چشم داشت ذره ای کمک از همسر انجام میدم. خونه همیشه تمیز و مرتبه و این یعنی حال من خوبه. برای غذا از شب قبل برنامه میچینم و وقتم گرفته نمیشه و به کارای خودم از جمله رسیدن به خودم و حرف زدن با دوستام میرسم و بیرون رویمون هم تو فصل بهار همیشه به راههه و این یعنی کل ثانیه هام در شبانه روز پره. جالبه با این تغییر رفتارم تعییر رفتار و گفتار همسری هم کاملا مشهودههه و این روزا روزای خوشی و صورتیه. منتها یه بعد وحشتناک از وجودم هست که هنوز حلش نکردم. نمی دونم چرا دیروز یهو پریدم به پسرک و زدمش!!!شب هم باهاش داد و بیداد راه انداختم. از همه بدتر اخر شب که شوشو و پسر اولی خوابیدن.دومی تازه بیدار شد و بلتد بلند دعواش کردم.انگاری میفهمهههه طفلک!!!فکر میکنم هدفم نشون دادن کار زیاد و خستگیم به همسرهههه یا اینکه اون لحطه توجه همسر رو میخوام. خیلی دارم روش فکر میکنم که چطوری حلش کنم.بچه هامو دارم اذیت میکنم با این رفتار گندم. توکل به تو خدای مهربون. دیشب باهات خیلی حرف زدم. لحطاتی که دور خونت میچرخیدم و ازت صبوری درخواست میکردم رو مرور کردم. خدای مهربونم بعلم کن مثل همیشهههههههه دلم بغل پر از ارامشتو میخواد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

من خوشبختم

درسته که  هر لحطه از روزم روی دور تنده. درسته که خوابم کمه و شبا خواب ممتد ندارم. درسته که روز به روز لاعرتر میشم. درسته که تقریبا همه کارای خونه با منه و هر روز مرتب کردن سهل انگاری های همسری رو دارم ولی بی نهایت حس خوشبختی میکنم. همسر مهربون و مسیولیت پذیر و خوش خلقی دارم. دو تا پسر ماه دارم. اروم و زیبا و با نمک که از نگاه کردن بهشون سیر نمیشم. خدا را بابت همه این داشته ها شکر میکنم. همینها جای خالی فقط  ابراز وجود اطرافیانم را میگیرد. کسانی که ما پاره تنشان هستیم. کسانی که سهم ما از حضورشان در برخی از لحطه های زندگی فقط  دریافت انرزی منفی ازشون هست. خوشحالم که انتطاراتم را از این ادمها به صفر رسانده ام نه به حداقل. کاش انها هم با خودشان روراس بودنو میفهمیدن چه میخواهن از  برقراری ارتباط با دیگران. مجبور به تحمل هم نیستیم. دید و بازدید فقط بخاطر خواستن دل است نه برای عذاب دادن اطرافیان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

روزهای پر از خوشی

هر چقدر روزهای بعد زایمان اولم ناراحت کننده و دلگیر و افسرده کننده بود در عوص روزهای بعد این زایمانم پر از خوشی و خنده و ارامشه و تنها دلیلش هم کنار گداشتن رو دروایسی با همسرم و گفتن تمام حسها و خواسته هام به ایشون بود و ایشونم خوب رعایت کردن. دلم نمی خواست کسی بیاد خونم برا اینکه کمکم کنه چون تجربه نشون داده بیشتر از کمک رو اعصاب و روان هستن. حالا کمک نکردنشون هیچ با حرفاشون میرن رو اعصاب و بیشتر هم برای ادم کار در میارن. از همسرم خواستم گوسفند قربونی رو روز اول نخریم و بزاریم برای بعد که خودم سرپا بشم چون خونه به هم میریزه و نمی تونم حالا حالاها تمیزش کنم و ایشونم قبول کردن. صبح روز زایمان با همسرم رفتیم بیمارستان و خواهرم هم رسید. زایمانم سخت نبود ولی خوب نسبت به زایمان اول در حین عمل حالم خوش نبود و بهم خواب اور زدن. دقیقا مثل اولی به محض دیدن فرشته کوچولو عاشقش شدم. یه تیکه الماسه و دقیقا کپی برادرش. برگشتیم اتاق که خواهرم و همسرم بودن و فکرم پیش پسرکم بود که چه میکنه. وقت ملاقات خانوادم اومدن و خانواده الهام. اخر وقت ملاقات هم خانواده همسرم که مادرشوهرم داشت الکی دعوا راه مینداخت که چرا همسرم بهشون خبر نداده در صورتیکه عالم و ادم می دونستن که من پنجم زایمان دارم و حتی ساعتشم گفته بودم منتها تا حالا خودشون به روم نیاورده بودن حتی خبر گرفتن وضع پسرک در دوران بارداری رو. من که سکوت کردم.مدتهاست در برابر این جور رفتارها سکوت میکنم. خب به من ربطی نداره اگه برات مهم بود خودت میپرسیدی. چون روز قبلش هم برا عید دیدنی اومده بودن خونمون. اگرم مهم نیست که چرا گله میکنی؟!!موقع رفتن خواهرم رفت خونه استراحت کنه و خواهر شوهر تا شب موند پیشم. روز ترخیص رفتیم پسرک رو از خونه عمش برداشتیم و خواهرم رو رسوندیم خونش و اومدیم خونمون. خواستم بپرم حموم که مادرشوهرینا رسیدن و رسیدن همانا و در خانه بمب منفجر شدن همانا. نمی دونم چرا علاقه دارن کل خونه رو بهم بریزن. منم شیک گفتم میرم دوش بگیرم. پسرکو تحویل مادرشوهرم دادم و همسری مشغول درست کردن سوپ شد و خواهر شوهر هم مشعول پدیرایی از خودشون و ویرون کردن اشپزخونه. از حموم دراومدم پسرم گریه میکرد گرفتم جاشو عوص کنم که حرفا شروع شد. بچه رو نمی شورن و این صوبتا. کار خودمو کردم. شستمش پوشکشو عوص کردم لباساشم عوص کردم. قرار بود حمومش کنم که پیش اونا اصن گفتم نمی کنم. حوصله حرفاشون رو نداشتم. شیرش دادم خوابید. پسرک رو هم همسری خوابوند. منم اومدم مشعول جمع و جور کردن خونه و اشپزخونه شدم و براشون میوه اوروم.بعدم عذرخواهی کردم که میخوابم. صدای تی وی و صحبتا به قدری بالا بود که نشد. بالاخره تصمبم گرفتن که نمونن خدا رو شکر. واقعا کشش نداشتم . بعدش تنها شدیم و روزای قشنگمون شروع شد. فکر میکردم سخت باشه با توجه با تجربه اولی و حرفای اطرافیان.ولی خب رو دور تند بودن و همکاری همسرم ذره ای سختی نداره و یک هزارم دردسرای بچه اولم رو ندارم. علی رعم اینکه یه پسر کوچیک دارم نوزاد داری برامون راحته. تنها مشکل مریصی وحشتناک پسرکم و سرماخوردگی خودم بود که سرفه میکردم و جای عملم درد میکرد. چند باری هم مهمون بدون هماهنگی قبلی اومد که خوشم نیومد ولی خب اونا هم گدشت و رفت و باید بگم مثل زایوها تشک ننداختم زمین بخوابم و کلا سرپا بودم و خونم در هر حالت مثل دسته گل و مرتب بود و غذامون به راه. خوشحالم کسی نیومد کمکم و تازه تو این مدت چند باری هم بیرون رفتیم برای گردش و خرید. پسرک کمی زردی داره که اصن نگران نیستم و مطمینم میاد پایین. شبا گاهی بیدار میشه که بازم مشکلی نیست همه نوزادا بیدار میشن. به جاش صبا من میخوابم. کلا همه چی خوب و ارومه و امروز روز هشتم تولد پسرم و سیزده به دره که رفتیم پارک و پسرک بازی کرد بعدش زدیم جاده که هر دو خوابیدن و عصر برگشتیم خونه. پسرکم رو به بهبوده و منم تقریبا خوب شدم فقط شوشو تازه سرماخورده و ایشاله اونم زودی خوب بشه حالش و دیگه تمام. مادرشوهر هم از روزی که رفته حتی تلفنی هم حال نوش رو نپرسیده و برادرشوهر بزرگه که عید مشهد بودن هنوز زنگ هم نزدن. برادر بزرگه خودم هم عید مسافرت بودن که فضولی کردم بعدش خونه همه رفتن خونه ما نیومدن و خانومش ظهر وقت نهار اومد بیمارستان یه بسته شکلات و یه پنجاهی داد که فکر کنم عیدیم بود و کل شعور و شخصیت خودش رو ریخت رو دایره. اینا رو نوشتم که بعدا یادم بمونه که کیا چگونه بودن و حسم چی بود وگرنه انتطار کادو از هیچ کس ندارم از ته دلم. تنها کسی که تو این دوران پرس و جو کرد احوالمون رو خواهرم و مادرم و جاری کوچیکههههه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

بیست و چهار اسفند نودوسه

دیگه چیزی به اخر سال نمونده. چند تا چیز کوچیک برا خونه خریدم و خیلی حال داد. تصمیم گرفتم هر از گاهی وسایل اینجوری بگیرم که ذوق کنم.ساعت و پرده ریسه ای و اویز چراع گرفتم. امسال سبزه گذاشتم برا اولین بار و بی نهایت خوشگل شده. برا اولین بار ماهی قرمز هم خریدیم بخاطر پسرک که فکر میکنه خوردنیه و میتونه بگیرتشون و بخوره یه ست گیلاس کریستال هم گرفتم که برا اولین بار هفت سین بچینم. چقدر اولین بار دارم. رفتم موهامو مش روشن کردم و خیلی خوشم میاد از رنگش. فقط کاش موهام بلند تر بود. نمی دونم چرا رشد موهام انقدر کمه؟!

موند خریدای خوراکی های عید که امروز میوه رو گرفتیم و امسال برا اولین بارآجیل هم میگیریم. چون هر سال کلی از شرکتا برام اجیل میاوردن دیگه خودمون نمیخریدیم. ولی چون پارسال عید مرخصی زایمان بودم امسال هم استعلاجی زایمان دیگه منو یادشون رفتهههههه. خرید لباسم نداریم.راحتتتتت

زایمانم افتاد صبح روز پنجم و امروز رفتیم سونوی اخر و وقتی دکتر گفت مطمینی سی و هفت هفته هستی هری دلم ریخت!!اخه وزنم زیاد بالا نرفته و خصوصا تو این ماههای اخر ثابت رو 62مونده. گفتم چطور؟گفت درشت تره و شکر خدا گفت حداقلش 3600گرم و حداکثر 3800هست.خیالم راحت شد که دردسرای بچه کم وزن رو ندارم. حالا حرفای اطرافیان به کنار. اطرافیان که میگم همین عزیزان نزدیک به خودمونن که ادعای پدر و مادری  دارن!

این هفته ظرفای مامان رو اوردیم خونمون و گذاشتم تو ماشین بشوره که خیلی زیاد بودن و یه سریشو با دست شستم و اخر شب خودمو لعنت کردم بخاطر حماقتم. خیلی اذیت شدم. مامانم هم که اصن مخالفتی نکرد با تعارفم ولی خب نتیجه حداقل رضایت بخش بود اخه مادرم خیلی ایراد گیره. گفتم این همه زحمت کشیدم اخر سرم قرار باشه پشت سرم حرف بزنه واقعا روانی میشدم.

عصر هم زنگ زدم حالشو بپرسم ازم خواست یه سر برم باهاش خریداشو بکنه. من که نمی تونم ولی نتونستم بگم نه. باید بگم خواهرم زحمتشو بکشه

این پست رو نوشته بودم که بعدا تکمیلش کنم منتها موند و موند و دیگه بقیش رو ننوشتم.بیشتر گلایه از مادرم داشتم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

این روزای آخر

بالاخره تونستم کم کم به چیزایی که تو ذهنم بود عمل کنم. همه حبوبات رو تمیز کردم و ریختم تو ظرفش. مرغ و گوشت و سبزیجات فریزری رو خریدیم و قشنگ بسته بندیشون کردم. یه ماهیتابه بزرگ پیاز داغ درست کردم و گداشتم فریزر. از همه مهم تر عصری ساعت گرفتم و مشغول بازی مفید با پسرک شدم که خیلی بهش خوش گدشت و برا خواب حسابی اماده شد. حالا قصد دارم هم صبحا هم عصرا که بیشتر سرحال هست  این برنامه رو اجرا کنم. یه روزم عصر با همسری رفتیم تو شلوعی خیابونای صفراباد که با اینکه هیچ خریدی نداشتم از بودن تو اون شلوعی و شادی مردم کیف کردم.برا پسرک و خودم دمپایی خریدم و یه کفش اسپرت قرمز هم تست کردم که چون تنها رفته بودم تو معازه نتونستم بدون تایید همسری بخرمش. یکی از کارام هم رفتن به پاساز نور بود که برای تو راهی یه کلاه بهاره بخرم و پسرکم از ماشینای داخل پاساز استفاده کنه که خیلی خوشش اومد جیگرم. امروزم عصر به پیشنهاد همسری رفتیم نمایشگاه بهاره که پسرکم تاتی کنه ولی خب خریدامونم کردیم.همسری طبق روال هر سال لباس زیرهاش رو خرید و منم برا عید فقط یه روسری میخواستم که همونجا پسندیدم و خریدم و یکی از کارامونم که خرید اسباب بازیهای جدید برا پسرک بود انجام شد! ظهر پسرکمو برا ااولین بار بردمش حیاط خونمون خیلی خوشش اومد. تصمیم گرفتم هر چه زودت حیاط رو موزاییک کنم به هرقیمتی شده فقط برا شادی بچم توی تابستون.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

16 اسفند93

دیشب پسرک بدخواب شده بود و شب با کلی گریه و ناراحتی خوابید. خیلی برا حالش ناراحت شدم.انقدر فکر و خیال کردم که تا خود صبح بیدار بودم. پسرک دوازده خوابید کمی با همسری وایبر بازی کردم و ازش خداحافطی کردم ولی خوابم نبرد.پا شدم یه لیوان شیر و خرما خوردم و هی زور زدم باز خوابم نبرد.ساعت گوشی الارم داد که سه و نیمه و باید کپسولمو بخورم. قرص رو خوردم و عزمم رو جزم کردم هر طور شده بخوابم. هزار جور فکر اومد سراغم.از جمله برنامه ریزی برای بازی های هدفمند با پسرک در طول روز که جنبه اموزشی داشته باشه. اماده کردن وسایل نیمه اماده برا فریزر برای روزای بعد زایمان و این صحبتا. اخرین بار که رفتم اشپزخونه ساعت پنج و نیم صبح بود و هنوز یه دقیقه هم نخوابیده بودم. بالاخره دم دمای صبح خوابم برد. همسری ساعت هشت رسید خونه و اصن تکون نخوردم تا بازم بخوابم. شکر خدا هر سه تا یازده خوابیدیم. خیلی گرسنم بود.همسری پا شد رفت نون بخره و منم املت بار گداشتم.حسابی گوجه رو سرخ کردم و مزه دارش کردم و بهش ابلیمو هم زدم که ترش شه. پسرک بیدار شد و شارژ بود. از تخت نمیومد پایین. برای اولین بار تو زندگیش املت خورد.

تا جمع و جور کنم و پسرک بازی کنه یه کته گداشتم و با قورمه و قیمه روزای قبل خوردیم و راهی پارک شدیم که پسری راه بره. بعدشم رفتیم دکتر برای کنترل که با لحن بعدی راجع به موهای مش شده ام حرف زد که نبابد میکردی!بعدش کلا دپرس شدم. پسری تو ماشین خوابش برد رفتم گهواره دیدم که هیچ کدوم رو با توجه به قیمتش نپسندیدم. موند برای بعد دنیا اومدن پسرم. رفتیم بستنی خوردیم و برا پسرک مداد رنگی و کتاب خریدم که خیلی گرون شد به نطرم!بعدشم همسری از ما جدا شد رفت سر کار ما برگشتیم خونه مامان تا بریم خونه حمیدینا برا سوغاتی. رسیدیم سنگک و مربا خوردیم. پسرک هم خورد برا اولین بار بازم!اوه درد بدی اومد سراغم.جای بخیه هام درد میکرد.مامان برام خواب زایمان دیده بود. دکترم گفت از امروز هر وقت دردم گرفت مشکلی نیست برم بیمارستان چون بچه رسیده هستش و هی تو دهنم میگفتم نکنه الان بزام!هههههه بعد شام که من اصن نتونستم بخورم چون فقط سیب زمینی اب پز بود رفتیم خونه حمیدینا که پسرش مریض بود و مامانم بازم سادگی کرد و به رقیه گفت اتفاقا دعا میکردیم پسرت مریص نباشه که بچمون بگیره!!خدایا حرص میخورم از دست این سادگی های مامان!زودی بلند شدیم چون پسرک خوابش میومد و از صدای علیرصا هم خوشش نمیومد و هی میخولست گریه کنه. ازشون دو کیلو زیتون خریدم نیم کیلو هم خودش کادو داد بهمون. برگشتیم. مامانینا رو پیاده کردم و تا برسم خونه پسرک خوابش برد. خوب شد خوابید. یا خدا گفتم و تو ماه اخر بارداریم پسرک سیزده کیلومو با اون همه لباسش بعل کردم بردم بالا.خدا رو شکر بیدار نشد. برگشتم وسایلا رو از ماشین اوردم بالا و ظاهر رو مرتب کردم و به شدت خوابم میومد. به همسری تو وایبر گفتم که رسیدیم و میخوابم و حسابی درد داشتم طوری که گفتم امشب یه چیزی میشه. با استراحت بهتر شدم چون هر یه ساعت پسرک با گریه بیدار شد و دیدم بهترم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

هشتم اسفند 93

دارم سر رسید سال 91رو که پسری از کتوبخونه درش اورده رو میخونم. سال سختی بوده پر از امتحان پر از سختی و عذاب.پر از عشق.پر از انتطار فرشته کوچولو.همزمان صدای بهونه گیری های پسری تو خونه پیچیده که یعنی خوابم میاد ولی هنوز برای خواب اماده نیستم!نگاش میکنم به همون فرشته کوچولو که برا داشتنش چقدر سختی کشیدم.چقدر سختی کشیدیم. شیرشو که گرم کرده بودم خنک شده.میریزمش تو شیشه و تا شیشه رو میبینه به نفس نفس میافته که یعنی شیرمو میخوام.با هم تاتی میکنیم سمت اتاق خواب. غرق چشمای بادومیشم که برق توشونه. بوش میکنم و مست میشم.نوازشش میکنم و هزاران بار خدا رو برای داشتنش شکر میکنم. مهربونم پسر نازم شیرینی زندگیم خدا همیشه روزگار تو رو حفط کنه عزیزم.

فرشته دومیم تو دلمه و ظهر کمی نگرانم کرد بس که خوابید ولی به هر حال بیدار شد به زور شربت و شکلات.  پوشک نیوبرن خریدیم و همه لباساش رو شستیم و منتظر ورودشیم. مثل زمان پسرک اولی با این تفاوت که الان کلی تجربه دارم و بدون استرس و با اعتماد به نفس بالا جلو میرم. همینکه میدونم مادر دو تا بچه هستم کلی رو رفتارم تاثیر گذاشتههه و خودم کاملا میفهمم که چقدر عوض شدم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو