ثبت لحظاتی از عمرم

طلوع بینان

نزدیک خونه ما یه ساحل هست که طلوعش معروفه! از وقتی یادم میاد قرار بوده برم طلوع ببینم! دیشب یهو یادش افتادم و ساعتو گذاشتیم که به موقع بیدار شیم بریم! همسری زودار بیدار شدن و قهوه درست کردن. عاشق اینم که صبحا میام پایین بوی قهوه پخش شده باشه تو خونه و دمش گرم که میدونه و صبحا قبل من مسئول بوی قهوه است! چند دقیقه مونده بود به طلوع و دیریم دیره با دوچرخه راهی شدیم! اون موقع صبح تو ارتفاع یک متری کف زمین مه بود و ما تو مه میروندیم! بیش از دو ساله اینجام و هنوز طبیعتش منو شگفت زده میکنه! کم کم اون صورتی نارنجی طلوع شروع شد و انعکاسش افتاده بود رو ابرای سفید و خونه های ویلایی اون سمت ساحل که کلا شیشه بودن! خیلی تصویر قشنگی بود و به همسری گفتم یه نکته دیگه به خونه ایندم اضافه کن که رو به طلوع باشه😄

نشستیم رو صخره ها رو به طلوع تا آفتاب کامل بیاد بیرون و یه لحظه تو ذهنم گفتم این آفتاب داره تو ایران غروب میکنه. کلی هم مرغ دریایی و غاز رو آب اقیانوس بودن که رو به خورشید آروم رو موجای کوچیک آب تکون میخوردن. خیلی خوشحالم که رفتیم دیدیم طلوعو. 

حالا همسری همون لحظه سرچ زدن و دیدن تو ویو پوینت میتونیم تصویر بهتری داشته باشیم و گفتم فردا صبح بریم اونجا. البته اونجا سربالایی زیاد داره و با دوچرخه پیرم درخواهد آمد! 

برگشتیم پسرا هنوز خوابن! پرده ها رو دادم بالا چون قراره حالا حالاها بالا بمونن که من حالشو ببرم😃 از سکوت خونه استفاده کردم و نشستم کتابی که از کتابخونه گرفتم رو ببرم جلو.

امروز روز اخر سال هست و باید بشینم که مروری از سال قبل بکنم و یه سری هم هدف و برنامه تو پلنر سال جدیدم بنویسم! برا مهمونی میخواستم پیرهن بپوشم ولی همسری گفت از مهمونی بریم آتیش بازی رو ببینیم که چون ۱۲ شبه احتمال سرد شدنم هست و بهتره شلوار پام کنم. دغدغه هامو تو رو خدا😅

 

امیدوارم همگی سال خوبی داشته باشین و ۲۰۲۴ پر از اتفاقای هیجان انگیز و پر از سلامتی و عشق و دوست داشتن و دوست داشته شدن برای هممون باشه. هپی نیو یر

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو

وقت گذرونی های آخر سال

به بهترین وجه ممکن داریم استراحت میکنیم خیلی به من میچسبه فک کنم چون خیالم راحته یه دل سیر دارم استراحت میکنم! ساعت خواب بهم ریخته که برام مهم نیست! تعطیلاته دیگه!

همسر دوستمو معرفی کردم جای من بره شرکت قبلی. داره برا مصاحبه اماده میشه و چندباری با هم حرف زدیم و معلومه استرس داره! خیلی این جابو دوست داره و میخواد که حتما آفر بگیره! پیام داد که چندتا چیزو مرور کنیم. تعارف کردم بیایین خونمون هم شام بخوریم هم بحرفیم و اونم درجا قبول کرد😄 این هفته بار سوم بود که میزبانشون بودم ولی اشکالی نداره ایشاله که بتونه کارو بگیره.

صبح رفتیم پیاده روی چهارتایی و حسابی راه رفتیم. خونه ها رو رصد میکردم و تقریبا فهمیدم من خونه ای میخوام که توش آجر قرمز و چوب کار شده باشه و پنجره قدی داشته باشه با ویوی باز! خدا پولشو برسونه😄

رسیدیم خونه پسرا رفتن خونه دوستشون بازی که با هم هماهنگ کردن وینتر بریک روبا هم وقت بگذرونن! خیلیم خوبه یه روز اون میاد یه روز اینا میرن! فیلیپه خیلی پسر خوبیه و الان که نوشتم به ذهنم رسید یه بار با پدر و مادرش دعوتشون کنم خونمون!

بعدش با همسری پنجره ها رو تمیز کردیم و من حتی برای اولین بار رفتم حیاطم جارو زدم و کل پرده ها رو زدم بالا! با خودم گفتم من که پنجره و ویو دوست دارم چرا پرده ها اکثرا بسته هستن! شمعا رو گذاشتم جلوی پنجره و کنارش سفالهایی که شازده برا روز مادر درست کرده رو گذاشتم و خیلی قشنگ شد! یه همایون انداختم و پریدم اشپزخونه با عشق پاستا درست کردم که فوق العاده شد! اسفناج و گوجه و سیر و پنیر و روغن زیتون رو ریختم تو ظرف گذاشتم فر! ماکارونی آشیانه ای رو ابکش کردم ریختم روش و روشم یه سری میت بال که با جعفری ترکیب شده بود ریختم! قشنگ طعم بهشت میداد! من این سس رو همیشه میخریدم برا درست کردم ماکارونی که لامصب تنهاایرادش خوشمزگی زیادشه! این سری گفتم موادشو میدونم چیا هستن خودم درست کنم که خیلی خیلی بهتر شد طعمش! همزمان استیک رو ریختم تو مواد طعم دار شه برای شام!!

نهارو که زدیم با همسری رفتیم تو مال بگردیم و چندتا هم باید کادو میخریدیم برای فردا و پس فردا که دعوتیم. یه چندتا چیز میز هم برای خونه خریدم! کلا از اول تو ذهنم بود وسایل خونه رنگ سیاه و چوب داشته باشن که هر از گاهی چیزی میدیم مناسب بود میگرفتم. خیلی وقت بود چیزی نگرفته بودم و یه سری ظرف مناسب پذیرایی گرفتم که سیاهن و دور لبشون نوار طلایی دارن. یه ظرف چوبی مزه هم گرفتم که دورش نوار سیاه داره. یه سری هم ظروف چدنی استیل بود که تعریفشو خیلی شنیده بودم و این سری یه دونه ماهیتابشو گرفتم که اگه خوب بود برم چیزمیزای دیگشو بگیرم چون یه کم زیادی نسبت به بقیه گرونتر بودن! 

برگشتیم استیکا رو تو همون ماهی تابه ردیف کردم خوردیم و همزمان شیرینی پفکی درست کردم! چون سه تا زرده تخم مرغ داشتم از دیروز که سفیدشون شده بود گلاویه! ( اسمش درسته؟!) و نشستیم با همسری سر بفرمایید شام! این چیه باز من اسیرش شدم🙃 ولی خب میبینیم و حال میده دیگه!

فردا و پسفردا هم دعوتیم و روز بعدشم خونه ام و از چهارشنبه عازم شرکت حدید میشم و بازم یادم افتاد براش ذوق کردم و هیجان زده شدم! 

 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

تعطیلات خود را فقط لش میکنیم!

خب من قبل گرفتن افر جدید بین کریسمس و سال نو رو مرخصی گرفته بودم و جمعه قبل ویکند کریسمس هم نصف روز کار بود که اونم مرخصی رد کردم و دو روز قبلشم مریض شدم و اونا رو هم موندم خونه! 

به شدت خسته بودم و این تعطیلات حسابی میچسبه فقط سگ تو روحش که مریض شدم! هفته قبلش جشن یلدا رفتیم که خیلی خوب بود و از همون فرداش مریض شدم و دو روز اول رو که کلا افقی بودم از درد

تو همون مریصیا به مدیرم خبر دادم که شرکتو لیو میکنم خیلی شوکه شد و دلایل رو کلی پرسید و من یه توضیح کلی دادم. بعدشم که رسما نامه استعفا رو نوشتم به تیمی که باهاشون کار میکردم پیام خدافظی فرستادم و کلی پیامای قشنگ قشنگ گرفتم که حال میداد. یادم باشه مدیرم گفت تو مسیرت تو کانادا جدیده و هر جا نیاز به رفرنس داشتی ساپورتت میکنم! کلا خیلی ماهه.

دیگه با خودم فک کردم این مدت تعطیلات رو یه کم چیز میز میخونم و مرور میکنم که برا کار جدید اماده باشم ولی اولا که مریص شدم و ثانیا اصلا انرژی نداشتم واقعا. بچه ها هم که تو تعطیلات زمستونین و قشنگ با هم وقت میگذرونیم. دیشبم دلم خواست یه چی فارسی ببینیم که بعد سالها شاید بیشتر از ۱۲ سال بفرمایید شام دیدیم البته فقط قسمت شب اخر که قرار بود جمع بشه و یه دختر جوون تو گروه یود که چقدر رفتار زننده و ناجوری داشت و شاخ دراوردم بعد اینهمه سال از این برنامه بازم کاندیدای مشابه تو مسابقشون هست!!!

روز یلدا هم کلا زنگ زدیم خونه ما و گوشیو گذاشتم رو میز و کل شبو حضور داشتیم و دیگه داشت حوصلم سر میرفت خدافظی کردیم زنگ زدیم خونه همسرینا که اونا دیگه خووشون خیلی زود خدافظی کردن و تموم شد.

یهو تصمیم گرفتم به چند نفری که باهاشون راحتم بگم بیان خونمون و همگی اومدن و دور هم بودیم و خوش گذشت!

 

امروزم که باکسینگ دی بود و آفهاش خیلی بیشتر از بلک فرایدی بهم حال میده صبح با همسری رفتیم اگه بتونم یه دست لباس فرمال بگیرم و تو ذهنم بود بلوز شلوار مشکی بگیریم اولین مقصد منتهی شد به میرهن و کفش و همسری و پسرا هم چند دست لباس برداشتن.

مقصد بعدی می فر بود که به عمرم این همه ادم تو کانادا یه جا ندیده بودم خیلی شلوغ بود اول یه کافی و کیک هویج گرفتیم زدیم بر بدن و بعد یه راست رفتم مغازه مورد علاقم که این روزا محبوب دلم شده و یه بلوز شلوار مشکی به نیت افیس جدید گرفتم بعدم مثل هر مریض دیگه ای که باید همه چیزشو ست کنه دنبال کفش برای این لباسا بودم که دیدم واقعا دارم خر بازی در میارم و از دست کفشای من تو کمدا جا نیست بی خیال شدم و برگشتیم خونه. بعد این همه روز تو خونه بودن خیلی حال داد بیرون بودیم. 

فردا هم تصمیم گرفتیم بریم استخر تا پاسی از شب؛)

.

و اینکه امسال به سرعت برق و باد گذشت و باورم نمیشه داریم وارد ۲۰۲۴ میشیم‌.  

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

رسیدم به مرحله افتخار کردن!

من امروز بی نهایت خوشحال بودم یه حس عجیبی که شاید بگم وقتی ویزا شدیم اینجوری خوشحال شده بودم!

دوست داشتم همون لحظه بنویسم که حس هیجان بالام تو جمله هام باشه که فرصت نشد! صبح تو اسکی بودیم که فسقلی رو همراهی کنم، تلفنم زنگ خورد و خبر خوبو گرفتم! 

وقتی تصمیم گرفتم برای این پوزیشن اپلای کنم هی تو ذهنم میومد که زیادی بزرگه! نمیشه! گند میزنی! جواب نمیده! ولی یه ور دلم گفت تو تلاشتو بکن حالا فوقش میگن نه! چهار هفته تمام خوندم خوندم خوندم و حتی مجبور شدم سه روز اخر رو مرخصی بگیرم و روز مصاحبه اعتماد بنفس خوبی داشتم! بماند که با این همه حساسیت دیر وارد مصاحبه شدم و اصلا یه جوری غیر پروفشنال شد چون تیمز خودم ادا دراورد و مجبور شدم لپ تاپ عوض کنم و با اسم همسرم وارد میتینگ شدم! یعنی افتضاح

ولی سریع خودمو جمع و جور کردم و بعد مصاحبه حس خوبی داشتم و همون لحظه به همسری گفتم مطمینم آفر رو میگیرم! تنها نگرانیم حقوق بالایی بود که پیشنهاد دادم و عین دیوونه ها همش سرچ میکردم ببینم رنج حقوقی این فیلد چطوریاست! هر چی بود گذشت و امروز با همون حقوق پیشنهادی خودم افر جاب دلخواهم رو گرفتم! 

من تو موقعیت های خیلی زیادی بودم که عزیزانم بهم میگفتن به خودت افتخار کن! شاید جالب باشه که بگم هیچ وقت تا حالا به اندازه امروز به خودم افتخار نکرده بودم! از نظر خودم واقعا ترکوندم و خوشحالترینمممممم

خیالم تقریبا از جاب راحت شد دیگه و نیازی نیست دیگه ایشاله جابجایی شرکت داشته باشم! 

یه کاری که کردم تو روزای خوندن مباحث جدید این بود که مثلا یوتیوب ها رو لیست کردم که چندتاشو باید نگاه کنم و جلوی هر کدوم نوشتم چند دقیقه هستن و هر بار میگفتم مثلا فقط سی دقیقه با هدفت فاصله داری و این شیوه تیکه تیکه خیلی موتیوم کرد که چیزای خوبی ببینم و بخونم و یاد بگیرم!

 

حالا باید در وقت مناسب با مدیرم صحبت کنم و بگم که از اول سال جدید نیستم! شروع کار رو دقیقا از اول سال نو اعلام کردم!

 

۲۰۲۳ خیلی دوست داشتم خیلی برام عزیز بودی و عزیز تموم شدی🥰

 

 

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مینو

افتادن به جون لیست کارهای مونده

فسقلی خونمون برای بار سوم بود که قفسه سینشو نشون داد و گفت درد میکنه! اینجا هم سیستم پزشکی معروفی داره. ساعت ۳ بود راهی اورژانس بیمارستان قلب شدیم و ساعت ۳ نصفه شب کارمون تموم شد خداحافظی کردیم اومدیم و شکر خدا همه چی اوکی بود! فرداشم که من رفتم آفیس کار کنم چون سرم شلوغ بود و تو خونه نمیشد کار کرد و به همسری گفتم به مدرسه ایمیل بزنه که فسقل نمیاد. تا ۱۲ ظهر خواب بود بچه! 

دیگه همین بهونه ای شد بشینم وقت بوک کنم واسه چکاپای خودم که وقتی رسیدم به دکتر یه لیست دراوردم دونه به دونه گفتمشون چقدم تمرین کرده بودم اعضا احشام خانوما رو درست تلفظ کنم! دکتر هم آقا بود یه بخشایی از مرض ها مو گوش داد مابقی رو یه وقت دیگه دادن با دکتر زنان پیش برم! یه زنگ هم باید بزنم برا چکاپ ماموگرافی! 

این هفته رو کلا افیس بودم و خیلی خوشحالم که رسیدیم ویکند! خیلی هفته شلوغی داشتیم! یه روزشم که رسیدم خونه بدون عوض کردن لباسام یهو دلم خواست آشپزخونه بسابم! یعنی سابیدمممم نقطه به نقطشو تمیز کردم و واقعا حس قشنگی داشتم بعدش😀 انقدر که صبحش فسقل پاشده بود میگفت ما تو خونه جدید هستیم الان؟😄

امروزم پسرکم برا روز ممبرنس دی که واسه قهرمانای جنگشون هست سرود اجرا میکردن و قرار بود لباس سفید و شلوار سیاه بپوشن. بلوز رسمیش که اصلا تنش نرفت مابقی لباساش هم سفید خالی نبودن! پلیور کراپ منو پوشید و کانل اندازش شد! تو چطور انقدر بزرگ شدی بچه اخه! وسطای روزم قرار بود یه کار خودمو پیگیری کنم که انقدر هیجان داشتم براش پاشدم رفتم دوش گرفتم اومدم نشستم سرش! من کلا برای انجام هر کاری که برام مهمه قبلش میرم دوش میگیرم😁 و خوشحالم که انجامش دادم! نتیجه رضایت بخش بود تا ببینیم چی پیش میاد! عصرم مادر و پسری رفتیم h&m که آف بالایی داشت چندتا لباس خونه ای بگیره پسرکم و همه رو خودش انتخاب کرد و همه رو هم سفید!!! هر بار قفلیه یه رنگ میشه. چندماه پیش همه رو سبز گرفت! بعد کمدش کلا شد نارنجی! حالا هم سفید.

به طرز عجیبی این روزا خیلی میل به غذا در من موج نمیزنه😁 و این برام خیلی خوشاینده که داره عددهای ترازو رو جابجا میکنه!

 

عصر با خودم فک میکردم چه خوبه که من راحت رها میکنم و خیلی خودمو درگیر چیزی که باهاش راحت نیستم نمیکنم! باخودم گفتم این ویژگی مثبت منه. 

شما چه ویژگی مثبتی در خودتون میبینید که بتونین بهم بگیم؟ شنیدنش باعث میشه آدم فک کنه چه چیزایی رو نداره و میتونه روشون کار کنه.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو

چیز میزای مختلف

دلم میخواست میشد بیشتر اینجا بنویسم

حتی دلم میخواد هر روزمو بنویسم که ببینم این روزا چطور میگذرن! شاید یه امتحانی بکنم 

نمیدونم چیا نوشتم قبلا چیا ننوشتم! خواهر دوستم ویزیتوری اومد اینجا که تبدیل کنه به ورک پرمیت! از اون آدمای باحال و پر انرژیه! تو تهران از کارش استعفا داده بوده و بیکری خودش رو داشته! و وقتی ما رو دعوت کرد دوستم از دستپخت خواهرش و اون کیکا و بیسکویت هایی که پخته بود هلاک شدم!!!! برام جالب بود با اینکه مجرده و میتونست پروندش ریسکی باشه سر دو هفته ویزا شده بود و وقتی رسید اینجا هم سر یک هفته ورک پرمیتش اومد😁

 

یه شبم که من دعوتشون کردم دور هم کلی پانتیومم بازی کردیم و واقعا حال داد! 

رفیقم به روش خیلی بامزه ای یه جاب خفن گرفته و عصر که برام تعریف میکرد واقعا از شنیدنش حس خوبی گرفتم! قبل دفاعش خیلی نگران جابش بود و سریع تونست این پوزیشن باحال رو بگیره! آفرین بهش!

امروز ماموریت داشتم برم نانایمو و دو ساعتی باید رانندگی میکردم و صبح زودتر دراومدم که به موقع برسم. صبونمم برداشتم تو راه خوردم. کل راه بارندگی شدید بود و اون وسطا برف هم اومد و یه حس خواب آلودگی هم داشتم که قشنگ چندباری به خودم بلند گفتم به خودت بیا وگرنه میمیری😆 و به خودم اومدم!

کار سایتم خیلی زیاد بود و تند تند انجام دادم که به موقع برگردم که متنفرم از رانندگی تو غروب و شب. برگشتم یه چایی ردیف کردم با پای سیب زدیم و کارای مدرسه بچه ها رو کردیم و کلی پای تلفن الاف شدم با چند نفر باید حرف میزدم. البته درستش اینه چند نفر باید با من حرف میزدن! هیچکدوم کار من نبود. پریدم بالا لباسای رو ریختم ماشین که از هفته قبل مونده بود.

فردا استادم دعوتم کرده با بچه ها بریم شام. تولد رفیق همسری هم هست که دوست داشت سوپرایزش کنه و همدستاش خیلی ضایع بازی داستان تولد رو خراب میکردن. براش یه سناریو چیدم گفتم همینو به دوستات بگو و هماهنگ شو و اجرا کن. 

این روزا کارای شرکت رو به هیچ جام نمیگیرم! نمیدونم شاید چون تو ذهنم به کار دیگه ای فک میکنم ولی همه وظایفمو به موقع انجام میدم تحویلشون میدم! یعنی کلا تو سیستم نمیتونی ددلاینی رو میس کنی وگرنه به فنا میری😁

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

و بالاخره PR

امروز صبح اکانتمو چک کردم دیدم آپدیت خورده و نیم ساعت بعد ایمیل پورتال رو گرفتم و پروسه پی آر ما تموم شد! فقط باید عکس بفرستم و کارتمونو برامون پست کنن.

چقدر شد؟ از زمان سابمیت مدارکم هشت ماه! 

 

ولی درستش اینه از زمان ورودم به کانادا دو سال

 

یا بهتره بگم از وقتی که تصمیمم رو گرفتم بیام کانادا چهارسال!

 

یا درسترش از وقتی تصمیم مهاجرتی گرفتم پنج سال!

 

در لحظه خوشحال شدم و تمام 

برگشتم سرکارم

 

ولی برای من امروز یه چیز دیگه ای مهم بود! بر ترسم غلبه کردم و اپلای کردم برای یه کار دیگه که تقریبا هیچی نمیدونم ازش و دارم تمرینش میکنم

تا وارد بازی نشم کسی باهام بازی نمیکنه! پس وارد میشم و میبینم بازی چطور پیش میره!

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مینو

خوشحالی صمیمانه برای یکی که به هدفش رسیده حس خوبی داره!

از روزی که من رسیدم کانادا که دقیقا الان میشه دو سال، آدم های مختلفی از من سوال کردن که چطوری مهاجرت کنن. خود این سوالا مشخص میکرد طرف چند چنده! 

یه همکار داشتم که دم اومدم رفتم کارای مرخصیمو پیگیری کنم. اونجا متوجه شد میرم کانادا. ازم پرسید چطوری؟ روشمو خلاصه گفتم. یک هفته بعد ازم سوال در مورد نحوه پذیرش گرفتن و این صوبتا کرد. اونم توضیح دادم. بعد رسیدنم سوال در مورد مدارک ویزا و نحوه رسیدن به اقامت در کانادا کرد! سوالاها کامل و مشخص بودن. یک سوال دقیق میپرسید یک جواب درست میگرفت! دیشب پیام داد که رسیدن کانادا! 

خیلی خیلی از شنیدنش خوشحال شدم. نمیدونم پوئن مثبته یا نه، ولی من خودمم این مدلیم! میرم میچرخم پیدا میکنم و فقط جایی که گنگ باشه رو با سوال کوتاه و واضح میپرسم! تو همون اداره چندین نفر هنوزم ازم سوالای مهاجرتی میپرسن در حد حالا خرج ماهانه چقدر میشه؟

یکی از دوستای همسرم جزو آدمایی بودن که من واقعا لقمه رو جویدم گذاشتم دهنش حتی چه رشته و کدوم دانشگاهو انتخاب کنه! الان بعد دو سال بازم سوالاش در این حده که توی کلاس میفهمیم استاد چی میگه؟! 

.

امروز به همکارم که تازه رسیدن کانادا زنگ زدم صحبت کردیم و یهوو پرت شدم یه دنیای دیگه! انگار یه آدمی که من یه جایی هر روز میدیمش و یه بخشی از زندگیم بود و اون ته ته های ذهنم بود یهوو پریده بود جلوم! یه حس عجیبی بود حتی همون به زبان ترکی حرف زدنمون! 

کلی هم تشکر کرد که کمکش کردم! و بازم سوالای قشنگ میپرسید به عنوان یه تازه وارد! آفرین بهش! 

.

اومده بودم یه چی دیگه بنویسم یهو یاد صحبتای عصرمون افتادم و همینو اینجا تعریف کردم. اون یه چی دیگه بمونه پست بعدی مینویسمش!

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مینو

لایف هک یا چگونه زندگی خود را هک کنیم که خوشحال و سعادتمند باشیم؟!

دیدین گاهی یه دیالوگی تو یه فیلمی میشنویم یا یه جمله ای تو کتابی میخونیم و با این که کاملا بدیهیه ولی از بس که بدیهی و روشنه خیلی به اهمیتش پی نبرده باشیم. اون لحظه که اون حرف رو از زبون یکی دیگه میشنویم با خودمون میگیم آره..... اوا آره ..... اوا راست میگه....

.

امروز خوندم که بهترین انتخابها که در الویت اول لذت بردن از زندگی هستند رایگان هستند و دومین انتخابها که باعث لذت بردن از زندگی میشوند بسیار گران هستند. عجب ترجمه مضخرفی کردم جمله رو....

بیشتر ماها چشممون دنبال اون گزینه دوم برای لذت بردن از زندگی هست و چشممون رو به روی همه چیزایی که رایگان هستن میبندیم و هزینه گزافی میدیم که لذت گذرا و آنی ناشی از گزینه دوم و گران را تجربه کنیم.

فیلم a million miles away رو دیدم و جزو فیلمای موتیو کننده بود که بدو و تلاش کن و آخر سرهم یه تشویق اساسی برای نقش اول فیلم. ولی چیزی که من دیدم از دست دادن تمام لذتهایی بود که میتوانست در انجام مشترک یه پروژه مدرسه با بچه اش ببره مثلا! فیلم soul از اون طرف در طرف متضاد این فیلم قرار داشت و چقدر تلنگر خوبی میزد که حتی از دیدن رقص یه برگ درخت هم میتوان چنان لذت برد که آرامش وجودت رو بگیره! مگه نه اینکه هدف غایی هر تجربه ای، گرفتن آرامش حاصل از اون تجربه هست!

من به شخصه یادم میره گاهی که این مسیر تلاش برای چیزی هست که لذتبخشه و مسیر رو زندگی کنم! رسیدن فقط یه لحظه هست و تمام! ولی مسیر بخشی از زندگی تو هستش! 

یادم باشه از گزینه های رایگان زندگیم غافل نشم! که رمز لایف هک همین هست و بس!

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو

چی باشه عنوان؟!

این روزا شرکت به شدت شلوغه! اصلا نمیفهمم چیکار میکنم. هزار بارم چک میکنم که شماره پروژها رو قاطی هم نزنم!

جواب امتحانم اومد و از اینکه پاس شدم خوشحال شدم راستش. فقط بخاطر اینکه حوصله دوباره امتحان دادن نداشتم! کامپتنسیم هم حاضره و مردد بودم که اختصاصی برای یه فیلد کنم یا جنرال بزنمش. اگه اختصاصی بزنم باید دوباره بشینم ادیتش کنم و حالشو و وقتشو ندارم! دلم میگه جنرال بزن بعدن اگه نیاز داشتی سوییچ کن اختصاصیشو بگیر.

دیگه اینکه دیروز رفیقم گفت بریم پیاده روی و رفتیم و خیلی طول کشیر برگردیم. چون دخترش اخراش خوابید تو کالسکه و مجبور شدیم دوباره راه بریم که بدخواب نشه.

امروزم که یکی از دوستام زنگ زد برم پروفایلشو با هم پر کنیم. دوباره دوستم زنگ زد بریم پیاده روی و گفتم یه ربع بعد میام. رفتیم در حد چهل و پنج دقیقه. ولی دیگه نمیتونم هر روز برم. با اینکه بهم حال میده هم راه میریم هم حرف میزنیم. ماشاله حرفای ما دوتا تمومی نداره اصلا. حالا بهش گفتم پنج شنبه ها شازده کلاس داره تو دانشگاه و میتونیم تا داخل کلاسه راه بریم. حالا فردا که پنج شنبست بهش میگم که فقط پنج شنبه ها باهاش میتونم برم. 

شازده یاد گرفته سوسیس و تخم مرغ درست کنه و الان گفت گرسنشه و رفته برا خودش درست کنه. حال میکنه حس میکنه بزرگ شده

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو