ثبت لحظاتی از عمرم

هفته دهم

محض اینکه هفته نگاریمو تکمیل کنم پست میزارم

چیز خاصی به ذهنم نمیاد بگم جز اینکه تصمیم گرفتم دوشنبه ها و جمعه ها رو از خونه کار کنم. حالا هر روزی هم که نشد میرم افیس. مثلا جمعه قبلی روز زن بود و مدیر جانمان خانوما رو دعوت کرده بود کافی بار نزدیک شرکت که دیگه رفتم منم افیس. چقدم اون روز دیر برگشتم خونه. بابت یه ددلاینی موندم افیس و کار کردیم چون هم تیمی هام هم همه کار میکردن. دیگه پنج بود جمع کردم اومدم خونه و بچه ها گیمز نایت داشتن و یادم نبود. قرار با دوستم رو کنسل کردم که پسرا رو ببرم. شام هم که از قبل اردر داده بودم و همونجا خوردیم. پسرا که مشغول بودن و منم نشستم پای میز یکی از دوستام و معاشرت کردیم و برگشتم خونه یه چهارساعتی هم دوباره با هم تیمی نشستم پای مدل که دیگه ویکند رو کار نکنم و ساعت ۱۲ شب بود که گفتم هپی فرایدی! واقعا احتیاج به این ویکند داشتم. 

صبحشم رفتیم خونه رو یه بارم دیدیم و بعدش رفتیم یه کم کابینت و یخجال و اینا دیدیم و چقدر حس خوبی بهم داد. نهارم بچه ها بیرون زدن و من و همسری خونه نهار خوردیم.

بعدشم که همسایه پیام داد پسرا بیان بریم فوتبال که راهیشون کردم و خودم دراز کشیدم کتاب بخونم قشنگ خوابم برد! واقعا کیف کردم از اون خواب! بچه ها که برگشتن بیدار شدم. شامشون رو دادم و راهی یه پیاده روی طولانی و تند شدم! تو گوشیم فیلم میندازم و صداشو با هدست گوش میدم و باهاش راه میرم. خیلی خوشم اومده از این روش! 

برگشتم واسشون یه شیر داغ درست کردم خوردن و نشستیم پای بازی.

بعد بازی هم هر کدوم جدا جدا معلم شدن و یه چیزی که دوست دارن رو برامون درس دادن! شازده که همچنان رو تاریخ قفله 

ولی فسقل جان عوض شده انگار علایقش و از جدول مندلیف شروع کرد و رسید به سیستم ایمنی بدن😅

با اینکه عصر خوابیده بودم در حد چی خوابم میومد جمع و جور کردم خونه رو و رفتیم لالا و اصلا نفهمیدم کی غش کردم.

امروزم که صبح با خواهری چت کردم و ترجیح میدادم زنگ بزنیم بحرفیم جای اینکه این همه وقت بشینیم پای چت! ولی ترجیح خواهری چت بود. بعدشم یه سوپ بار گذاشتم خوردیم و هدست زدم پریدم بیرون راه رفتم.

برگشتم دیدم وقت دارم به دوستم پیام دادم که بالاخره امروز میتونیم بریم بیرون. اونم اوند و بعد قرنی دوتایی تنها بودیم و همون مسیر صبح رو یه بارم با دوستم راه رفتیم و حرف زدیم و مگه حرفای ما تموم میشه! رسیدم خونه دیدم ۲۲ هزار قدم زدم امروز! 

شام هم که از ظهر سوپ مونده بود و از دیروزم شوید پلو داشتیم خوردیم و نشستم کتاب خوندم و یه کوچولو تغییر دکوراسیون ریز داشتم واسه تنوع. 

باید پاشم وزنه بزنم اندکی بعدش چایی بزنم دلم چایی میخواد شدید!!!!!

 

چه زود عید شد. حسشو که اصلا نگرفته بودم. ظهر دیدم دوست همسری دعوت کرده واسه پارتی عید یهوو دیدم اوا هفته بعد عیده. چهارشنبه سوری هم نمیدونم برسیم بریم یا نه. میدونم که سه شنبه زیادی شلوغ هستم و ممکنه نرسم. حالا رسیدیم که میرم.

 

و وزن نازنیم رو حدود ۵۴ هست و واقعا آینه رو نگاه میکنم حال میونم با خودم😅

 

فردا هم وقت نهار با استادم قرار گذاشتم که همین اطراف با هم نهار بزنیم و از طرفی جلسه این پروژه ساعت ۱ هستش. باید همون اول کاری به استاد جان بگم نیم ساعت پیشتم بزنیم نهارو و بای بای

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مینو

هعته هشتم و هفته نهم

منی که آخر هفته میخواستم بنویسم و یادم نمیومد چی باید بنویسم و فک کردم بهتره روزانش کنم یهوو شد دو هفته! 

نمیدونم این دو هفته چطور گذشت 

خیلی سر شلوغ، خیلی در خدمت بقیه بودن، خیلی بازم از کار خودم زدن!

بخش زیادی از سر شلوغی بخاطر ورود همکارام بود که همچنان وقت قابل توجهی ازم گرفته میشه. خصوصا روزی که رسیدن ویکتوریا رو خدا اصلا جزو زندگیم حساب نکنه!

این دو هفته کارای شرکت رو خیلی نتونستم عمیق شم توشون و در حد رفع و رجوع بود و میتونم بگم خیلی خیلی بهتر میتونستم باشم که عدم تمرکز و وقت گذاشتن برای بقیه و همینطور بقیه چیزها برای خودم باعثش شد. یه تیکه از ددلاینی که برا خودم گذاشتم مونده که حالا بعد شام بچه ها میشینم پاش تموم میکنم.

دیکه اینکه یه مدت بود صبحا دویدن رو شروع کردم قبل اینکه برم افیس و بخاطر سر شلوغیا مرتب نرفت جلو ولی دیگه پیک رو گذروندیم و از هفته بعد میرم رو روال. ورزش مقاومتیم هم همینطور مرتب پیش نرفت تو این دو هفته ولی هوازی رو دایم انجام دادم. خصوصا که باشگاه افیس رو تایم ظهر و عصر قبل اومدن به خونه رفتم و فقط و فقط تردمیل زدم. و یه بارم که یه جلسه طولانی داشتم پریدم باشگاه رو تردمیل و سرعتو زدم بالا و تجربه خوبی بود برای استفاده مفید از تایم جلسه!

و اینکه در یک اقدام انتحاری خونه خریدیم:) برای من دستاورد خیلی خیلی بزرگی بود و یکی از اونا بود که واقعا فک  نمیکردم انقدر حس خوب بهم بده. یکی از سرشلوغی های این دو هفته همین بود. بازم خوب و کوتاه پیش رفت چون تو دو هفته جمعش کردیم از یافتن و پسندیدن و افر دادن و اکسپت نهایی. بقیه ماجرا دیگه کاغذ بازی هاست که ایشاله اگه همه چی خوب بره جلو تمامه و صابخونه شدیم!

صبح برا دوستم ترشی لیته بردم که دیشب با همسری درستیدیم و فکر کر یم چه خوب شده. اونم در پاسخ یه ظرف شور بهم داد که یه جور ترشیه و مامانش درست کرده و طعمش دوست داشتم. این شد که یه استامبولی ردیف کردم ترتیب ترشی رو بدم. 

خدا رو شکر که فردا یکشنبه هست و کل تایم رو میخوام فقط برا خودم و بچه ها باشم. افتاب جان پلیز همراهی کن

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مینو

هفته هفتم

هفته هفتم کمی درگیر بودم برای پیدا کردن خونه واسه همکارم و چت کردن باهاشون که خب خیلی وقت گیر بود خصوصا بخاطر فاصله زمانی ایران و کانادا که میافتاد تو تایم کاریم و متاسفانه بازدهی کاریم این هفته خیلی پایین بود. 

از طرفی برای خودمونم دنبال خونه بودیم و اونم این هفته زیادی وقت گیر شد ولی خب مجبور بودیم روش وقت و انرژی بزاریم بفهمیم چی به جیه.

برای جبران کم شدن بازدهیم خب ظهرا نرفتم پیاده روی و مشغول کارم شدم. عصرا هم همسری شلوغ بودن و یا نرفتم یا نیم ساعت رفتم. ولی وزنه رو زدم هر روزش و تغذیه هم سر جاشه همچنان سالم خوری و امروز روی وزنه عدد ۵۴ رو دیدم. البته که تازه امروز دیدمش و زمان میبره رو این وزن استیبل شم. ظاهرم خیلی خیلی فرق کرده و از ذوقم چندتا لباسمو که تنم نمیشدن امتحان کردم و عالی بودن! از اون طرف خب شلوارای روزمرم گشاد شدن. دوتاش که کلا قابل پوشیدن نبودن مابقیش با کمربند اوکی هستن. به شدت راضیم از اینکه بالاخره فهمیدم باید حواسم به بدنم و خورد و خوراکم باشه.

جبران کم بازدهی هفته رو ویکند انجام دادیم. پیاده روی های قبل طلوع صبحگاهی و ورزش. امروزم رفتیم دان تاون پیاده روی و کلا نگاهم بهش عوض شده و الان دوسش دارم و بدم نمیاد اونورا خونه پیدا کنیم‌. متاسفانه نتونستیم به اصرار بچه ها غلبه کنیم و بعد مدتها کشوندنمون بیرون غذا بخوریم و من تقریبا میتونم بگم نخوردم! کلا نگاهم به غذا عوض شده. برا بچه ها هم فقط یه آپشن فیله مرغ رو گذاشتم رو میز که چرت و پرت نخورن.

همکارم و خواهرشون فردا میرسن و پاشدم یه کم خونه رو مرتب کردم که اگه شرایطی پیش اومد که بیان اینجا خونه مرتب باشه.

و

مزه این روزها سس پستو که مستم میکنه لامصب. امروزم قرمزشو پیدا کردم و دیگه رسما دیوونش شدم.

لانگ ویکند خیلی زود تموم شد و میتونم بگم دیروز یه کم استرس یه پروژه ای رو گرفتم که من نفر اصلی انجامشم و تا حالا اینکارو انجام ندادم. ولب پروژه هیجان انگیزیه و استرسم بخاطر ندونستنه. فردا میشینم سرش ببینم میتونم مثالی پیدا کنم که راحت بتونم استانداردها رو فالو کنم یا نه.

بریم برای یه شروع پر انرژی که هفته کوتاهی داریم و از همین الان ویکند بعدی جلو چشمه😊

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو

هفته ششم

هفته ششم امروز تموم میشه و من همچنان در جو ورزش و تغذیه سالمم و خوشحالم رهاش نکردم. این هفته کار با وزنه رو شروع کردم و بدنم به فنا رفت رسما ولی دوست داشتم. ویکند مهمون داشتم که مدتها بود رو مخم بودن و باید دعوتشون میکردم و پروندشون بسته شد و فک نمیکنم دیگه دعوتشون کنم😀. طبق روال همیشگیمون روز قبل اشمزی کردم خونه مرتب کردم و روز مهمونی هم جمعه بود که خونه بودم و صبحش بعد مدرسه بچه ها یه پیاده روی تند داشتیم. رسیدم خونه کار با دمبلو شروع کردم و لپ تاپ شرکت هم رو میز بود و اگه کاری پیش میومد انجامش میدادم. عصر مهمونا اومدن و گذشت و خیلی بد بود که ساعت ۲ شب رفتن! صبحشم قرار یه هایک طولانی داشتم و اگه با دوستم هماهنگ نکرده بودم قطعا نمیرفتم ولی دیگه رفتم و بخاطر دمبلای روز قبل هم کلا باسنم به فنا بود😅.

رسیدم خونه از وقت نهار گذشته بود یه سوپ خوردم دوش گرفتم و رفتم با اون یکی دوستم پیاده روی که سه هفته ای بود هی میخواستیم بریم هی من نمیتونستم! اونم رفتم دیگه بیشتر به فنا رفتم. دوست همسری هم بچه دار شده بود و باید اونا رو هم میدیدیم که قرارمون واسه هشت شب بود. کم خوابی دیشب اذیتم میکرد با همسری دراز کشیدیم حرف میزدیم که خوابمون برد و یهوو دیدیم ساعت هفت و نیمه شبه! سه سوت لباس پوشیدیم و یه کیک و شیر دادیم به بچه ها یهچی ته دلشون رو بگیره. برا هدیه هم که پول نقد دادیم و یه کیک تولد گرفتیم و رفتیم خونشون و مهمونای ویکند ما هم اونجا بودن! میتونم بگم اون نیم ساعتو به زور تحمل کردم که زودتر پاشیم انقدر که نچسب بود خانومش و بچه داری هم زیر صفر و حرف هیچکی رو هم ثبول نداشت و من که لام تا کام حرفی نزدم در مورد هیچی! 

برگشتیم شام از کشک بادمجون دیشب با یه نون تست خوردم و چایی دم کردم و نشستیم پای فیلم که سه سری فیلم انتخاب کردیم و رها کردیم و بی خیال شدیم نشستیم دور هم حرف زدیم تا پاسی از شب.

یکی از همکارام داره میاد اینجا و یه کمم دنبال خونه بودم براش که واقعا کار بورینگی بود و هیچی هم پیدا نکردم! 

در مورد این هفته هر روز وقت نهار رو تو شرکت زدم بیرون و تند راه رفتممنمنممم و قطعا هدست رمز پیروزی منه که باهاش پادکشت گوش میدم. الان رواق رو گوش میدم و برام جدید و جالبن مباحثش و خیلی روی دیدم تو رفتار بچه هام تاثیر داشته.

در مورد یادگیری که یه نرم افزار جدید رو یاد گرفتم و یه کتاب اتصالات فولادی رو مرور کردم که مباحث برام یاداوری بشه.

این هفته خیلی هفته خوبی برم بود

پر از انرژی

پر از حس خوب

پر از حس اینکه خوش شانسم 

امروزم صبح پاشدم پودر پروتیینم رو با شیر درست کردم خوردم و ورزشمو انجام دادم و بعدش صبحانه خوردم و میخوام یه پیاده روی تند تا هیلساید بریم و اونجا تو پاساژ کمی راه برم و یه شیکر کوچیک بگیرم برا پودر پروتئنم که انقدر ظرف کثیف نکنم براش!

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مینو

هفته پنجم

برنامه ها به روال خود خوب پیش میرن. پسرا فراتر از انتظارمون تو پیاده روی و دوچرخه سواری راه میان شکر خدا. البته که خوب شدن هوا هم بی دلیل نیست. ویکند قبلی خونه یکی از بچه ها دعوت بودیم و همون روز به پیشنهاد پسری تا کتابخونه رفتیم که یه کتابی بگیره. زودتر راهی شدیم با دوچرخه و یه ساعتی هم نشستیم تو کتابخونه کتاب خوندیم هر چهارتامون و برگشتیم و رفتیم مهمونی. خیلی شب خوبی بود و فقط ما بودیم و همین کیفیت مصاحبتمون رو به نظرم بالا برد. خیلی وقت بود دو خانواده تکی با هم نبودیم و انرژیشونو خیلی دوست داشتم. همون شب دعوتشون کردم این ویکند بیان خونمون که برا خواهر اون یکی دوستمون گودبای پارتی بگیریم که برمیگرده ایران. دوست نداشت کانادا رو و تصمیم گرفته برگرده. منم پنج شنبه جمعه رو موندم از خونه کار کنم و هر دو روز رو پسرا رو بردیم و اوردیم از ندرسه و دلم برا مسیر پیاده روی مدرسه تنگولیده بود. معلم موسیقی شازده هم تا منودید گفت پسرت استعداد خوبی داره و خیلی خوب نت ها رو میفهمه فقط با شنیدن آهنگ! اینو معلم قبلیش تو ایرانم گفته بود. خلاصه که گفت اگه بخواهین میتونین ببرینش کلاس خصوصی. الان تو مدرسه موسیقی جزو دروس مدرسه هست و شازده ویلون میزنه. و محص رضای خدا اصلا تو خونه یکبارم تمرین نمیکنه! دیگه منم گفتم باید با خود شازده حرف بزنم ببینم میخواد یا نه. آخرین بار فرمودن مامان جان هر تصمیمی در مورد من میگیری خودم باید نظر بدم؛) امسالم میره میدل اسکول که اینجا دو حالت فرانسوی زبان و انگلیسی زبان رو میتونه انتخاب کنه. خودش مبخواد بره فرانسوی زبان ولی همسری میگه حتما بره انگلیسی! چون ما فرانسه بلد نیستیم و کمکی تو درسا بخواد نمیتونیم همراهیش کنیم. منم از این دید کاملا موافقم. خصوصا که دیگه تو میدل باید خودم روش کار کنم که برا دبیرستان اماده بشه. از طرفی تو سن کم و محیط مدرسه راحت زبان بعدی رو میتونه یاد بگیره که خب اضافه شدن هر زبانی جدا از مزیتهاش رو ذهن و یادگیری یه مسیر جدید جلو پاش میزاره. نمیدونم فعلا که نتونستم تصمیم نهایی رو بگیرم ولی دلم بیشتر با انگلیسی زبانه.

جمعه که مهمون داشتم شب قبلش یه سری چیزمیزا رو اماده کردم که جمعه فقط دم اومدنشون اشپزی کنم. مایع لازانیا رو شب قبلش درست کردم. میگوها رو ریختم تو ظرف مزه دار شه. مرغا رو هم نواری برش دادم ریختم تو زعفرون. دیگه ساعت چهار بود با همسری شروع کردیم درست کردن غذاها رو و قرارمون برای پنج و نیم و شش بود که شکر خدا ساعت شش اومدن و دقیقا وقتی اخرین غذا رو فرستادم تو فر که گرم بمونن! زمان بندی خوبی بود!

غذاها از نظرشون خیلی خوشمزه بود و خودمم راصی بودم به ویژه میگو که برای اولین بار با سس پرتقال درستش کردم و واقعا مزه خیلی جدید و خوبی میداد. عاشقش شدم اصلا. دیگه بعد شامم نشستیم رو همون میز غذا خوری تا پاسی از شب و حتی به ترک دیوار هم خندیدیم و خیلی خیلی بهمون خوش گذشت. 

صبح قرار بود طبق روال همه ویکندا صبح قبل طلوع راهی شیم و طلوع رو ببینیم و برگردیم. منتها بدن من قشنگ احتیاج به خواب بیشتر داشت. پریود شده بودم و منم شیک گرفتم خوابیدم. صبونه هم دلم قهوه و کیک میخواست که بعد خوردنش پیاده راهی هیلساید شدم. پسرا و همسری با دوچرخه راهی شدن و من اصلا کشش دوچرخه نداشتم.اولین بار بود این مسیر رو پیاده رفتم و به نظرم خیلی هم دور نیومد. یه کم داخل پاساژ چرخیدیم و نمیدونم چی شد پریدیم اسپورت چک و برا پسرا کتونی گرفتیم! دیگه اونا رو هم همسری اویزون دوچرخش کرد و راهی شدن. من پیاده و پسرا با دوچرخه. خیلی خوب پیاده روی کردم و فقط حیف اصلا حواسم نبود هدست بردارم که مسیر رو به یه چیزی گوش بدم. رسیدیم از میگوی دیشب زدیم با اسفناج فراوان! و افتادم رو مبل. دلم میخواد عصر با همسری دوتایی بریم سمت دان تاون. شنبه ها اونجا شلوغه معمولا و دوست دارم دوتا مغازه که جیز نیزای قدیمی دکوری دارن رو سر بزنم. جدیدا دوست دارم جیزمیزای ریز قدیمی بزارم تو خونه! خدا مرض جدیدمو شفا بده. فردا هم یه هایک هست و دوست دارم اونم برم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

هفته چهارم و چندتا چیزی که واقعا زندگی رو کن فیکون میکنه!

خب رسیدیم به انتهای هفته چهارم سال! 

این هفته هم همه برنامه هامون پیش رفت طبق روال و چندتا چیز جدید رو هم اضافه کردیم!

اول اینکه اینستاگرام کلا برام دیگه حذف شد! اکانتمو دیاکتیو کردم. نمیدونید چه آرامشی به ذهن و زندگیم رسید. احساس کردم دیگه تو هر لحظه از فکر و زندگیم یه سری افراد هستن که اونا منو اصلا نمیشناسن و اونوقت من دارم لحظه به لحظه زندگیشون رو فالو میکنم! و متاسفانه دیدم تو خیلی جاها واقعا ارزشی به زندگی من اضافه نمیکنن.

بعد دیدم یه وقتایی میرم سراغ لینکدین که خلا اونو پر کنم. خب چه کاریه. من که کارمو دارم و فقط باید روش وقت بزارم پیشرفت کنم. اونم دیاکتیو کردم. این یعنی کلی زمان به روزهام اضافه شد! من مدتها بود که میخواستم اینکارو بکنم ولی هر بار به هر بهانه ای دوباره برمیگشت.همین یک قلم کلی کلی آرامش و انرژی بهم اضافه کرده.

مورد دوم تغذیه و تحرک هست! خب من اینو از اول سال تو هدف هام گذاشته بودم و مصادف شد با گوش دادن به یه سری از اپیزودهای پادکست جافکری در مورد سلامتی که میتونم بگم فوق العاده بودن! فرستادم همسری هم به مرور گوش بودن که با هم هم راستا باشیم. دیگه کلا نوع تغدیه و خریدهامون که عوض شدن و نوع غذا ها هم که نگم بهتون! و در همین چند وقت فقط با پیاده روی مرتب، نرمش روزانه و تغذیه مناسب سه کیلو کم کردم و برای خیلی زیاده! 

دو روز هم هست صبحا قبل طلوع راهی پیاده روی تند میشیم برای یک ساعت و طلوع رو میبینیم و وقتی افتاب زده برمیگردیم خونه که واقعا عجب انرژی ای بهم میده این قضیه.

دیگه اینکه تصمیم گرفتم در بازه های سه ماهه در یک موضوعی که به کارم مرتبطه عمیق یاد بگیرم و در همون بازه سه ماهه یک چیزی که شاید مرتبط با کارم نباشه ولی مورد علاقم باشه رو در موردش مطالعه کنم. این رو تحت عنوان روش تی T یادگیری در عصر حاضر میگین و وقتی همینو به بچه ها توضیح دادم خیلی علاقمند شدن بهش فک کنن و هر سه ماه یه چیزی رو یاد بگیرن. حالا ببینم خودشون چیکار میکنن.

در مرحله ای از جوگیری قرار دارم که میگم نخوابم لحظه های زندگیم همینجوری نرن😀 ولی خب یاد گرفتم که خواب بخش بزرگی از ارامش روزانه رو میسازه 

 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مینو

هفته سوم

نیم ساعتی هست رسیدم خونه! یه کم ذهنم درگیره! سریع لباس عوض میکنم با بچه ها حال و احوال میکنم میپرم آشپزخونه شام درست کنم. آشپزیو خیلی دوست دارم و به همسری گفتم نپزه خودم بیام ردیف کنم! یهو دلم لوبیا پلو خواست فک کنم بیش از یکماهه که اصلا برنح و غذاهای این مدلی نخوردیم. زعفرون دم میکنم و تند تند غذا رو میپزم. تو ذهنم فک میکنم بشینم محتویات ذهنم و درگیری هامو بیارم رو کاغذ ببینم چی به چیه! همه ظرفا رو هم میفرستم تو سینک! من که اشپزی میکنم دیگه دست به ظرفا نمیزنم همسری زحمتشو میکشه و دارم فک میکنم قبلا که همه کار رو خودم میکردم چقدر گناه داشتم😃

غذا رفت دم بکشه. ماست خیار درست کردم زیتون و تربچه خرد کردم و میزو چیدم و منتظر لوبیا پلوی خوشمزه هستم.عادت کردم به کم غذا خوردن و خیلی عالیه!

خلاصه کتاب آیین زندگی رو میزنم بیاره بخونم به دلم نمیچسبه! یادمه یه زمانی خوندمش که حالم واقعا بود و چقدر برام شفا بود اون کتاب!! 

غذا رو بخورم و بشینم ذهنمو خالی کنم رو کاغذ!!

صبح مدیر یه گروه دیگه اومد گفت که یه سازه خاصی داره و میخواد من روش وقت بزارم. هیچی هم در موردش نمیدونست چون خودش سازه نیست! یه کم ذهنمو درگیر کرد چون یه ددلاین سه روزه داشت و خودشم هفته بعد رو کلا میره ونکور! قشنگ دارم تفاوت شرکت بزرگ و کوچیک رو میبینم! تو شرکت بزرگ خودتی و خودت! رها میشی و باید کارو یه جور جمعش کنی. تو شرکت کوچیک هزار تا آقا بالاسر هست و واقعا دیگه یه جایی رو مخ میرن و سیستم من حداقل اینطوری نیست!

آشپزی که کردم حالم بهتر شد با خودم حرف زدم و گفتم این همون چیزیه که میخواستی! اینجا همونجایی هست که میخواستی باشی. تجربه های جدید! چالش های جدید و فیلد مورد علاقت. پس برو حال کن با فرصتی که داری! همه چی اولش سخته! نهایتش نمیتونی و یه جاهایی سوال داری! اونجا ها رو با فرضیات کارو میبری جلو و نهایت فرضیاتتو از یکی میپرسی! شیرجه بزن تو استخر!

 

این همه صبر کردم ویکند شه و با این شرحی که دادم ویکندی در کار نیست و باید بشینم یه چندتا استاندارد رو بخونم که موقع کار سرعتم بابت گشتن گرفته نشه! 

برنامه هامون خوب پیش میرن جز پیاده روی که حسابی این هفته برف داشتیم و امروز هوا بهتر شد و دارن آب میشن! اشتراک یه اپ یوگا رو گرفتم و خیلی باهاش حال مبکنم. اولین تجربمو و من اصلا فک نمیکردم یوگا یه جاهایی از بدنتو درگیر کنه که اصلا نمیدونستی اونجا وجود داره! 

خوب دم کشید غذای دوست داشتینیم.

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو

هفته دوم

هفته دوم هم خوب پیش رفتیم و راضی بودم

فعلا که سر کار مشغول سلف ترینینگ هستم و این نرم افزارهای جدید حسابی جذبم کردن و گذر زمان رو نمیفهمم اصلا. کل روزها رو هم رفتم افبس 

جز جمعه که الارم کاهش دما داده بودن. اون روز موندم خونه و پسرا رو هم نزاشتم برن مدرسه حتی! 

از نظر تغذیه هم همچنان روالمون پابرجاست و اصلا دست و دلم نمیره خورشت و پلودرست کنم! تا تونستیم غذاها و طعم های جدید خلق کردیم. امروز ولی در راستای خالی کردن فریزر آبگوشت درست کردم که نعرکه شده بود. این دومین بار بود که از وقتی اومدیم درست کردم. اولش میخواستم دوستمم دعوت کنم بیان دور هم بخوریم بعد یاد حرف شازده افتادم که بهم گفته بود میخواد فلانی رو کمتر ببینه چون رفتارهاش عجیبه! از نظر من و همسری رفتارهاش نه تنها عجیبه بلکه خیلی خشن و خطرناکه و یه لحظه هم نمیتونیم با هم تنهاشون بزاریم.در این حد که یکبار وسط مهمونی دیدم چاقو دستشه و داره بچه ها رو تهدید میکنه! خلاصه کنسلش کردم و خودمون در حد ترکیدن خوردیم

ورزشمم هر روز انجام دادم جز دیروز که کلا زده بودم تو فاز تنبلی بودم و یه درینک هم داشتم که قشنگ منگم کرد و خوابم برد. شبم یه فیلم خیلی خوب دیدیم که اسمش اصلا یادم نیست!

کل ملحفه ها رو ریختم تو ماشین و اتاق خوابا بوی تمیزی میدن که عاشقشم. اگه بتونم خودمو جمع کنم که پاشم ریشه موهامو رنگ کنم خوب میشه!

جمعه که از خونه کار میکردم مدرعامل غرب کانادا بهم زنگ زد! برای پیام خوشامدگویی و چقدر حرفاش دلنشین بود و چقدررر حرفه ای حرف زد.حدود یک ساعت و نیم حرف زد و یه سوال ازم پرسید و وقتی تو جوابش خواستم بگم فلان سال وقتی مدرک لیسانیمو گرفتم ... یهو شوکه شد که ااا تو که جونیور نیستی و چقدر جوون موندی! 

منم که ذوق مرگ شدم و یه لحظه خودمو دیدم که در پریشان ترین حالت ممکن بودم! چون از خونه کار میکردم و انتظار تماس از کسی هم نداشتم! یکی از مدیرای گروه دیگه هم تو افیس ازم پرسید چندسال سابقه دارم. یه پروژه ای میخواست بگیره و نیاز به یه مهندس سازه داشت!وقتی بهش گفتم فلان سال سابقه دارم گفت مای گاد اسم کرمتو به منم بگو😃 هیچی دیگه جوگیر شدم🙃

پاشم برم خیارشور رو خورد کنم تو الویه که موادشو از صبح اماده کردم برای نهارهای مدرسه بچه ها. بعدم بپرم ریشه موهامو رنگ کنم و ورزشمو بکنم تا غروب بتونیم دور هم کتابمونو بخونیم!

این روزا بیش از حد آرومم بیش از حد رضایت از زندگی دارم و همه چی برام گل و بلبله

از فردا هم قراره پسرا رو زودتر بیدار کنیم که روتین های صبحشون رو کامل عادت کنن خودشون انجام بدن که دم مدرسه رفتن بیخود عجله نکنن و استرس نگیرن

 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینو

هفته اول سال

من برای امسالم برنامه بزرگ و عجیب و غریبی نداشتم ولی چندتا چیز بود که میخواستم بزارم همیشگی جزو روتینمون بمونه. این یه هفته رو خوب پیش رفتیم و امیدوارم همینجوری هم پیش بره. حالا ممکنه یه روزی ادم نه وقتشو داشته باشه نه حالشو ولی همون روند به نظرمخوبه که تو مسیر پیش بره! 

یکیش ورزش و پیاده روی روزانه چهارنفرمونه که خب بخاطر شرایط کاری شبا رفتیم و وقتی برگشتیم با اپ ورزش رو هم انجام دادیم. بچه ها براشون سخت بود که با هدست حل شد. آهنگای موردعلاقشونو گوش میدن و ما به پای ما میان. هر از گاهی هم میدویم که اونم تمرین کرده باشیم.

یکی دیگش ریدینگ تایم شبانمون بود که مدتها بود فراموش شده بود و من واقعا اون تایم رو دوست داشتم اونم برگردوندیم و حدود یک ربع هر جهارتاییمون فقط کتاب میخونیم و خوب چون بچه ها جذب کتاب میشن بیشتر از یه ربع میره جلو.

بعدیش تغذیه سالم هست و که حواسم باشه چی میپزم و چطوری میپزم و چیا میریزم توش که واقعا راضیم از این بخش! غذاهای جدید هم تست میکنیم که برای منی که عاشق اشپزی کردنم عالیه

زبان گوش دادن رو شروع کردم و سعی میکنم هر روز یه پادکست ESL رو ببرم جلو. فریزهای خوبی یاد میده و مهمتر از همه برای من یادگیری اینتونیشن جملاته که اینجا خیلی خیلی مهمه تو فهمیدن حرفات توسط مخاطب!

و اما این یه مورد رو جدید و برای اولین بار میخواهیم تست کنیم وقت تنهایی با پسرا. یه هفته من با یکیشون میرم بیرون و همزمان اون یکی با پدرشون! و هفته بعد جابجا میکنیم. اون تایمم کلا برنامه ریزی با پسراست هر کاری دوست دارن با هم انحام بدیم حتی اگه خواستن میتونن خونه بمونن و فقط حرف و بازی کنیم. این برای ما هیجان انگیزه و خودشونم دوست دارن.

و اما اینستاگرام سم جذاب! انیستال کردم و فقط اجازه دارم تو ویکند نصب کنم لذتمو ببرم و دوباره انیستال کنم که اینم موفقیت امیز بود و فقط تو ویکند باز کردم چندتا پیجی که دوسشون داشتم رو نگاه کردم و دوباره انیستال کردم. چقدر بدون اینستا ادم برا همه چی وقت داره! 

همزمان کتاب فارسی هم میخونم که سرعتم تو خوندنشون بالاست و واقعا تو این دوسال خیلی کم کتاب خونده بودم و باید جبران کنم! من عاشق کتاب خوندنم! 

 

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مینو

حس بعد رسیدن به هدف!

همیشه همینه که وقتی میرسی به هدف دیگه ذوق و هیجان تموم میشه! امروز روز اول کارم تو شرکت جدید بود! شرکتی که وقتی آفر رو گرفتم بی نهایت خوشحال بودم و حتی پشت فرمون از خوشحالی داشتم جیغ میزدم! 

دو هفته بعد آفر رفتم شرکت و همین فاصله هه هم انگار سرد کرد حسمو😀 شایدم چون اولین جابم نبود! نمی دونم

ولی یکی از همکارم که اخیرا کارشو تو این شرکت شروع کرده تمام تلاششو کرد که بگه هم شرکت و هم جاب مضخرفه😅 و من آفرین میگم به خودم که حرفاش پشیزی برام اهمیت نداشت!

هیجان دارم روزای اول بگذرن و زودتر وارد کارای هیجان انگیز بشم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مینو